آنجا که خر هویتش را گم می کند

نوشته:  رهگذر

بیهوده فکرت را حراج نکن. این جمله ی بود که گاه گداری ذهنم را مشغول می کرد. ولی دقیقا نمیدانستم که چه مفهوم دارد. لحظه ها رویش تمرکز می کردم تا از ته و درونش مفهومی بکشم. اما ذهن پراگنده و گیجه ام هیچ وقت نتوانست چیز و چیزکی روی دستم بگذارد. هرنوع تفکر در حین تمرکز کردن تمرکز زدای می شد و مرا به نیست آبادهای می کشاند که نه سرداشت و نه ته. درجریان ده دقیقه تفکر از دها موضوع نا شناخته و گنگ سرک می کشیدم. گاهی ریس بودم، گاهی پولیس، گاهی تجار و گاهی ملا. وقتی بخود می آمدم، می دیدم که همان جُولی زیر جُولم و بس. آخرش پوزخندی نثارمی کردم که این هم شد یک فکر حسابی! نمی دانستم که خیال پلو و تفکر باهم از زمین تا پشت بام فرق دارد.

به مبایلم پناه می گرفتم تا برای دوستانم اس ام اس کنم. اس ام اس ها خسته کن و تکراری شده بود. نتیجه اش چند تا چرند و پرندی بود که تقدیم هم می کردیم و در نهایت خداحافظی.

روزها از پی هم به شب و شبها به روز، مثل همیشه تکرار مکررات. فقط ما بودیم که در زمان حل و هضم می شدیم و فکر می کردیم که زمان می گذرد.

شبی یاد دارم که خوب نخفته بودم ولی صبح زود وقتی با سرگیچ و چشمان خواب آلود از بستر غفلت بلند شدم کورکی کورکی مبایلم را یافتم وقتی تکمه اش را فشار دادم اس ام اس یکی از دوستانم آمده بود فکر کردم چیزی غیر ازصبح بخیر را نمی توان در آن یافت. وقتی بازش کردم.

(( میگن روزی خروس، سگ و خر تصمیم گرفتند افغانستان را ترک کنند. شتری که تازه از خار جویدن فارغ بال شده بود. با خود زمزمه می کرد که:

             " دا زموژ با با وطن       دا زمــــوژ دادا وطن"

             " دا زموژ مو زان دی     دا افغانستــــان دی"                                

  آنها را دید. پرسید بیادرا خی کجا می رید؟ بشینید وطنه جور کنیم، آخه تاکی ایتو بدبختی بکشیم. خروس گردنش را کج وویج کرده گفت لالا جان مه نه می فامم که ای مردم ده آذان کی نماز می خوانن. شبکه های تلویزیونی یک وقت آذان می تن مسجدهای غرب کابل یک وقت و شرق کابل یک وقتی دیگه مه هرچه کوشیدم نتوانستم که خود را با قانون آنها برابر کنم. اگه وقت آذان دادم هم توهین شدم اگه ناوقت بانگ کشیدم هم. یکی گاو گم آذان میته و دگری نزدیک غروب  حتا چند دقیقه پیش از طلوع آفتاب هم آذان شنیده ام. ازبس که سر بیرو شده بودم هیچ نه می فامیدوم که چه کنم باز فکر کدوم که اعتراض کنم شاید اصلاحات بیایه ناگهان تجربه ی تکانم داد که اگه اعتراض کنم  مرا کافر می خوانن پس بهتر است که تلتک ملتکم را جم کده  جای دیگه بوروم. بقول کلان ها، از گپ بدل کدن کوچه بدل کدن خوبتره.

وقتی نوبت به خر رسید با یک کوربله مفصل وعرعر جانانه خودش را راست کده گفت شتر بیادر توکه از صحرا می آیی ازهمه چیز بی خبر استی هر جا که دلت شد می خوابی و می چری یا با زور یا با رضا. سرفراز و گردن دراز، هم زمین و جایداد داری و هم هیکل و قواره. خلاصه دستت بدهنت می رسه.

راستش مه هویت و شخصیت خو ده، ده ای کشور گم کدوم مه نه می فامم مه خر استم یا دولت خر است و یا هم پارلمان. روزی تلویزیون را روشن کدوم یکی گفت اینجا پارلمان نیست، طویله است. تأسف خوردم که مه چرا اونجا نیستم. وقتی بوتل پرانی و مشت و لگد زدن هار دیدم خدا را شکرکدوم که ده طویلة الاپارلمان نماینده نیستم وگه نه یک بوتل آب معدنی ده فرق مبارکم نثار می شد. و زمانیکه می دیدم در اوقات رسمی نصف پارلمان خالی و نصف دیگر غرق خور و پوفند. می گفتم شاید تازه پشتاره و یا بارهیضم را زمین گذاشته اند و دیگه رفقایشان تا هنوز نرسیده اند. پسان می فامیدم که امروز آجندا نداشتند که بحث کنند. از بی برنامگی آنها ایرو بیرو شده بودم. ازخجالتی به طرف همسایه های خود دیده نمی تانستم. ووقتی به همنوعانم می دیدم گاری می کشند و یا پنج تا  شش تا بوشکه آب را بطرف کوه ها خِرخِر کنان می کشند. افتخار خر بودنم بمن احساس امیدواری می داد که واقعا خران اصیل و نجیبی هستند که صادقانه آب می کشند و یا کاری دیگه می کنند تا کودکی از تشنگی و گرسنگی نمیره. وقتی تذکره ام را دیدم که تمام مشخصاتم نوشته است ولی باز فکر خریتم گل کرد، این سوال درذهنم آمد که وقتی من خرم چرا دیگران نامم را به غضب گرفته اند، آیا حلال و حرام سر اینها می شه یا نه؟ خر منم ولی خریت دگران بیشتر از من. برای تسلی خاطر گفتم که اونها خران مدرن و سیاسی اند ولی من خر طبیعی، پس چطور می تانم خودم را با اونا مقایسه کنم قِرطی نا امیدانه زدم و بعد یگ گوشم را زیر و گوش دیگرم را بالایم انداخته  شب را با چورت سحر کردم و به این نتیجه دست یافتم که  شنیده ها را ناشنیده گرفته کشور را به برادر بزرگها واگذار کنم.

 سگ بیچاره کمی دُم مجبوریت تکان داده نگاهی غم آلود بطرف خر و خروس انداخت، اشک حسرت و جدای صدایش را برید. سرش روی پای خر گذاشت هیق هیق گریه کرده می گفت: وقتی پاسبانی و حراست بعهده من بود نه گرگی بود و نه شغالی و نه روباهی که با مکر و فریب مرا اغفال کند. نه شبانه مولوی زینت الریش بود و نه روزانه مایکل بی ریش، همه چیز سر جایش بود و هر کسی بکارش مصروف و مشغول. من فقط به وظیفه ام به عنوان یک مسـولیت فکر می کردم نه به عنوان یک امتیاز. این جمله "وطن در رهت جان نثارم"  بر قوت قلبم می افزود سرما و گرما نه می گفتم مدام کشیک می دادم همیشه از چشمان. گوشها و حس بویایی ام استفاده می کردم. تا اتفاقی پیش نیاید. غذایم ته مانده پشک صاحب بود که نگهبان دسترخان و کندو بود تاموش و موشکی آلوده اش نکند یعنی تا استخوان ها بمن می رسید بقول خارجی ها از second hand  گذشته و third hand  می شد ولی قناعت می کدوم. البته قناعت ازن داشتن بود از فقربود نه از بی توجهی ریس صاحب.

ولی زمانیکه آیساف، اردوی مُل مُل مُلی، ببخشید اردوی مِل مِلی وپو پو پولیس همکارانم شدن. و دامنه پرصفای امینت از شغلم هر پتی پر شد. راهزنی و دزدی علنی شد نگهبانان عینک دودی زدند. رشوه دهی ورشوه ستانی غیر مستقیم مشروعیت پیدا کرد. شبانها مدرن و سیاسی، گرگها نگهبان، خرگوشها حافظ با اعتماد کدال زردگ. دیگه درد وجدان گرفتم. خارجی و داخلی هم رنگ بودن، تشخیص کس و ناکس مشکل بود اصلا روانی شده بودم  غف غف کردن و قوقو زدن و دویدن بی هدف عادتم شده بود. نمی دانستم کی دزد است و کی صاحب خانه؟ تا اینکه خر صاحب با عربده کشیدنش ازمفلوک شدنم خبر داد. حال بخاطریکه کمی ازین نوع جریانات دور باشم عزم سفردارم. اشک هایش را پاک کرده و پوزش را به خاک مالید.روی دو پای عقبش تکیه داد و با احترام  گفت: قربان! اگر اجازه باشد ما میریم چون راه طولانی و پرخم وپیچ است وصدها خطر در کمین. و مهمتر از همه با ناهنجاری ها می شه گذاره کرد اما با هویت و شخصیت دروغین نمی شه کنار آمد و در این سرزمین جا خوش کرد.

شتر روی زانوهایش خم شد. و در فکر فرورفت. بعد از لحظه ی سرش را بالا گرفته در حالیکه لب و لچه اش آویزان شده بود گفت: قدیمی ها گفته اند با دو طیف نمی توان در افتاد یک با خدا داده ها و دیگر با خدا زده ها، این سرزمین را هم خدازده وهم قرآن.

پس باهم همسفریم. "بهتر است از خیر و شر "زموژ بابا وطن او زموژدادا وطن" تیر شویم)).

زبان فارسی دری در دیار اقبال

نوشته ای: تجلیل

زبان فارسی دری که یکی از شاخه های زبانهای هندوایریانی می باشد، روزگاری در جغرافیای بزرگ با آن تکلم می شد که امروز این جغرافیای بزرگ به بخشهای متعدد وکوچک تقسیم شده است که هر کدام دارای استقلالیت سیاسی، اجتماعی و فرهنگی می باشد.

این جغرافیای بزرگ شامل افغانستان امروزی، تاجیکستان، ازبکستان، ترکمنستان، هندوستان آنروزی که امروز به شاخه و دسته های کوچک دیگر تقسیم شده است و همچنان ایران، ترکیه و عراق امروزی و بعضی ساحات دیگری که امروز زیر اثر کشورهای دیگر هستند که خود دارای استقلالیت سیاسی نمی باشد. بطور نمونه میتوان از قسمت های چین، بین النهرین نام برد.

یکی از کشورهای که با زبان فارسی پیشنه تاریخی وطولانی دارد ، کشور هندوستان و پاکستان امروزی است. کشوری پاکستان که در سال 1947 میلادی، استقلال سیاسی خود را از کشوری هندوستان گرفت، با اعلان کشوری مستقل که با تاریخ و فرهنگ زبان فارسی دری پیشینه طولانی دارد، گسست ایجاد شد.

با اعلان زبان اردو به زبان ملی و قومی این کشور سبب گردید که زبان شیرین و زیبای فارسی دری که پیشینه 800 سال سابقه و حاکمیت بر این جغرافیا را داشت، کم کم از مکالمات روزمره برچیده شود و به حاشیه رانده شود.

هر چند نشانه های زبان فارسی دری تا هنوز بر در و دیواری بناهای تاریخی این کشور نقش شان از دور نمایان است، ولی متاسفانه امروز این زبان به حاشیه رانده شده و استفاده ی آنچنانی ندارد. اما بانهم میتوان در میان عده ی از شهروندان این کشور افرادی را یافت که با زبان فارسی دری تکلم می کند و آشنای دارد و زبان مادری شان اصلا چیزی دیگری می باشد و امروز با لهجه های مختلف و شکسته میتواند که با زبان فارسی دری نیز تکلم نماید..

هرگاه خواسته باشیم نگاه بر وضعیت زبان فارسی دری در این کشور داشته باشیم، در دانشگاه های بزرگ و مختلف این کشور دیپارتمنت های زبان فارسی دری وجود دارد که میتوان به عنوان یک ادرس معتبری علمی به آن اشاره کرد. اما این ادرسها فقط در حوزه علمی و اکادمیک باقی مانده و زمینه سازی ترویج و دوباره گسترانیدن این زبان را نتوانسته است مساعد نماید.

هر چند که در زمینه پیشینه تاریخی این زبان اشاراتی رفت، بانهم میتوان این زبان را با لهجه های مختلف و پراگنده ی تاهنوز درمیان شهروندان این کشور یافت که بدان تکلم می کند و در مکالمات روزمره از آن استفاده می کند. به عنوان نمونه میتوان از لهجه ی قندهاری، لهجه شرین هزاره گی و بعضی لهجه های خاصی که توسط اقوام غیر فارسی زبان مثل پشتونها، بلوچها و اقوام دیگر استفاده می شود نام برد. البته این استفاده از زبان فارسی دری به قدری نیست که بتواند یک فارسی زبان که بیرون از کشور میآید مشکلات شان را در بخشهای مختلف حل نماید. ولی بانهم میتوان در شهرهای کویته، پیشاور و شهرهای که مهاجرین در آن حضور داشته و دارند این زبان را یافت. بیشترین افرادی که میتواند با زبان فارسی دری تکلم کند دوکانداران است که درکارهای تجارتی و شهری مصروف بکارند. اما درباب هزاره ها که تاهنوز مشکل لهجه ی بودن و مستقبل بودن زبانشان را حل نتوانسته است، این زبان به عنوان زبان مادری شان استفاده می شود.

چیزی که در ترویج و انکشاف بیشتری این زبان درین کشور نمیتوان نادیده گرفت، مهاجرت های چند سال اخیر است که با ایجاد مدارس و مکاتب به زبان فارسی دری و تدریس با این زبان و ارتباطات و مکالمات روزمره با باشندگان اصلی این کشور سبب گردیده است که عده ی زیادی از شهروندان که با مهاجرین مراوده و ارتباطات برقرار کرده اند از این فرصت استفاده نموده و زبان فارسی دری را فرا گیرند.

در مساله مهاجرت چیزی را که نمیتوان نادیده گرفت و ناخواسته بر ما تحمیل می شود، تاثیرگذاری و تاثیر پذیری از فرهنگ، رسوم و عنعنات مهاجرین بر ساکنین اصلی و بر عکس ساکنین اصلی بر مهاجرین است که این مساله را در مورد زبان نیز نمیتوان نادیده گرفت.

لطافت و شرینی این زبان از یکسو، قواعد و قوانین دستوری آن از سوی دیگر بیشتر به آسانی و فراگیری این زبان کمک کرده است که تا افرادی غیر فارسی زبان به زودی آن را فرا بگیرند.

در پایان می خواهم که ازعلامه اقبال لاهوری که خود از بزرگترین شاعران فارسی دری می باشد یاد آوری نمایم که در شیرینی و لطافت این زبان سروده است که:

گرچی هندو درغذوبت شکر است         طرزی گفتاری دری شرینتر است!

صبح و گریه

     دیروز صبح گریه های جانسوز و فریادهای زن همسایه با هق هق فرزندان کوچکش از خواب بیدارم کرد. زمانیکه از خواب بیدار شدم، زود موبایلم را مشاهده کردم، تا ببینم، چه خبر است. با دیدن موبایلم، باورم نمی شد، که در یک صبح به این تعداد زیاد، مسیج و تک زنگ برایم آمده باشد. اولین مسیج را با هزاران دلهره زمانی باز کردم، دیدم یکبار دیگر اهالی هزاره تاون مورد حمله افراطیون وحشی قرار گرفته اند. با عجله خودم را جلو تلویزیون رساندم. دیدم، که شبکه های خبری همه شان گزارش حمله تروریستان را بر یک مینی بوسی نشر می کنند، که در نتیجه آن سیزده تن از سبزی فروشان هزاره شهید شده اند.

     من که اینک به علت گریه زن همسایه و فرزندانش آگاهی یافته بودم، قبل از اینکه از منزل خارج شوم، برای پی بردن به چون و چرای حادثه، بر دکمه های ریموت تلویزیونم فشار می دادم، تا جزییات بیشتری را از شبکه های مختلف بیابم. اکثر از شبکه های خبری اردو و انگلیسی به زبانهای شان، گزارش مرگ ما را نشر می کردند، در حالیکه متوجه شدم، که یکی از شبکه های فارسی برنامه "صبح و زندگی" اش را به بینندگان اش تقدیم می کند. بعد از دیدن برنامه صبح و زندگی شبکه فارسی، برای چندین بار شبکه های اردو و انگلسی را گرفتم و باز به شبکه فارسی رفتم... تکرار این عمل، سبب شد، که از آمیختن این شبکه ها، ناخود آگاه جمله ای در ذهنم خطور کند، که "بلی برادر ما باید برنامه های صبح و گریه داشته باشیم، تا شما برنامه های صبح و زندگی تان دوامدار باشد."

حکایت مرد ریش سفیدی به نواسه هایش

    مرد ریش سفیدی به نواسه هایش این گونه حکایت می کرد: "عزیزانم، زمانی با عده ای از ریش سفیدان قوم، نزد داکتر نجیب، ریس جمهور اسبق افغانستان، رفته بودیم، که از وی خواهش نماییم، تا قربان علی را از زندان رها کند، زیرا او بی گناه است، اما قبل از اینکه ما درخواست خود را مطرح نماییم، مرد فرصت طلب و زیرکی که با ما رفته بود، خود را بی شرمانه نماینده ما ریش سفیدان جلوه داده و به سخن گفتن آغاز نمود. او به جای اینکه اول درخواست ریش سفیدان را مطرح نماید، عاجزانه و چاپلوسانه گفت، جلالت مآب ما این همه ریش سفیدان امروز نزد شما آمده ایم، تا از شما خواهش کنیم، که گل آغا پسر بزرگ مرا، قومندان فرقه قومی ما مقرر کنید... من و دیگر ریش سفیدان از فرصت طلبی، بی شرمی و چالاکی مرد مات و مبهوت مانده بودیم، ولی چیزی را گفته نمیتوانستیم، زیرا پراکندگی و آبروریزی خود ما را نزد داکتر نجیب نشان می داد، لهذا مجبورا گفته های او را تایید کردیم. از طرف دیگر داکتر نجیب زمانی تعداد زیادی از ریش سفیدان و معززین را یکجا دید، ناگزیر گفت، که به چشم من خواهش شما را می پذیرم و گل آغا را فورا قومندان فرقه مقرر می کنم. گل آغا چند روز بعد قومندان فرقه مقرر شد، ولی متاسفانه قربان علی تا آخر عمرش از زندان رها نشد."

عکسی که به شدت تکانم می دهد

     از حادثه کشتار هزاره ها در مستونگ توسط ایس ایم ایس باخبر شدم. فورا ریموت تلویزیون را برداشتم، تا از طریق آن از قضیه آگاه شوم، یکی از شبکه های خبری تصاویری از صحنه را با زیرنویس شهادت بیست و شش نفری، که به طرف ایران می رفتند، نشان می داد. برای دقایقی اصلا باورم نمی شد، که این تصاویر زنده و مربوط به امروز باشد و چنین چیزی به وقوع پیوسته باشد. با فشار دادن بر دکمه های ریموت، شبکه های خبری دیگر را تماشا کردم، دیدم اکثر آنها به صحنه رسیده اند و با حضور در صحنه به صورت زنده جریان را گزارش می دهند. بعد از تماشای چندین شبکه خبری یقین کردم، که یکبار دیگر تعدادی از مسافران، که شاید اکثریت شان از ملیت مظلوم هزاره باشند، قربانی هوس راه یابی افراطیون به بهشت شده باشند.

     دقایقی بعد گزارشهایی برایم رسید، که حکایت از کشتار مسافران اتوبوسی می کرد، که سرنشینانش اکثریت هزاره بوده اند. من از طرفی گزارشها را دریافت و تلویزیون را تعقیب می کردم و از طرف دیگر لپ تاپم را برداشتم، تا گزارش آنرا تهیه کنم. تازه به نوشتن آغاز کرده بودم، که خبرنگار یکی از شبکه ها گزارش تکمیلی اش را طوری ارایه می کرد، که کشته شدگان از هزاره ها می باشند، که بعد از شناسایی صورتی و بررسی پاسپورت های شان، از اتوبوس آنها را پیاده کرده و در یک صف ایستاد نموده و با شلیک بر سر و سینه هایشان، آنها را در جلو چشمان مسافران اقوام دیگر کشتار نموده اند. بعد از این سخنان خبرنگار، صفحات تلویزیونها تصاویری را نشر می کردند، که در آن جنازه های هزاره های مظلوم در کنار هم غرق در خون انبار شده بودند و عده ای از افراد اقوام برادر دیگر در کنار آنها ایستاده شده و آنها را تماشا می کردند.

    با آنکه تقریبا سه سال است، از طریق کویته بلاگفا گزارشهای کشتارهای هدفمندانه و قتل عام هزاره ها را، از کویته نشر می کنم، ولی این حادثه به نحو خود اولین حادثه ای بود، که فقط قومای خودم از اتوبوس انتخاب شده و بر روی یکی از سرکهای بین المللی و در فاصله نه چندان دور از پوسته نیرو های انتظامی کشتار می شدند. تکان دهنده تر از آن اینکه افراطیون در زمان، کشتار مسافران مظلوم و بی دفاع، از صحنه توسط کامره فیلم پوری، با خیال راحت فیلم پوری نیز می کردند. بعد از آگاهی از وضعیت مغزم اینگار منجمد گردید، انگشتانم یاری نمی کردند، تا گزارش را تکمیل کنم. واژه ها همه از مغزم فرار کرده بودند و رامم نمی شدند، تا آنها را در کنار هم بچینم و با تهیه گزارشی مظلومیت مردمم را به گوش جهانیان برسانم. شاید یک پاراگراف را چندین بار دوباره مطالعه کردم، ولی اصلا درک اش کرده نمیتوانستم. در همین گیر و دار ها بودم، که گزارشی دیگر رسید، که در میسر راه حادثه، کسانی که به خاطر آوردن شهدا و زخمی های مظلوم می رفتند، بالای موتر شان شلیک شده است و در نتیجه آن سه نفر دیگر نیز شهید شده اند. حادثه قبلی و به تعقیب آن کمین موتر کمکی، شوکه ام کرده بود. اینک یقین کرده بودم، که ما با نسل کشی روبرو هستیم. دشمنان هار و افراطی مردم ما می خواهند به صورت سیستماتیک هزاره را نسل کشی کنند، تا در قبال آن سند عیش و عشرت را در بهشت بیابند.

     به هر نحوی، که بود گزارش را نشر کردم و از خانه بیرون به طرف بازار و شفاخانه عمومی، جایی که شهدا و زخمی های را انتقال داده بودند، رفتم. جسد های شهدا بعد از بررسی توسط داکتران، به امام بارگاه های هزاره تاون انتقال داده شدند. در هزاره تاون، چشمی نبود، که اشک بار نباشد. سر و صورت کسی نبود، که خاک نگرفته باشد، همه درد داشتند و از دست دشمنان بزدل و نامرد فریاد می زدند. از هر کوچه و خانه ای صدای گریه بلند بود. در امام بارگاه ها عاشورا قبل از موعود رسیده بود. همه فریاد می زدند و درد داشتند و با شیون و ناله کردن می خواستند، عقده ها و درد های شانرا آرام بخشند. جوانان از نامردی دشمنان به خود می پیچیدند، آنها با چشمان اشک آلود یاد آور می شدند، که کمین کردن و کشتار افراد بی گناه و دست خالی رسم هیچ دین و مذهبی نیست. بخدا کشتار مردم دست خالی  و فرار کردن رسم مردانگی نیست. در شب حادثه اگرچه تصمیم بر این بود، که شهدا تدفین شوند، ولی به خاطر اینکه اکثر از شهدا از زخمهای بدنشان خون جاری بود، اهالی نتوانستند، آنها را به خاک بسپارند.

     فردا روز تدفیق شهدا بود. در قبرستان هزاره تاون قرار بود، شهدا برای ابد تسلیم خاک شوند. تاریخ هزاره تاون و ساکنان آن تا هنوز قبر دسته جمعی بیست و شش نفری را ندیده بودند، این اولی باری بود، که قبری به این بزرگی که بیست و شش جوان را یکجا می بلعد، در برابر چشمان همه خودنمایی می کرد. جمعیت سوگوار تعداد شان از حد زیاد بود، همه مضطرب و خشمگین بودند. همه از نامردی دشمنان نامریی شان شکایت داشتند و آنها را به بزدلی و نامردی متهم می کردند. حوالی ساعت ده بجه بود، که جوانان غیور جنازه های شهدا را به طرف آرامگاه ابدی شان انتقال داده و با فریاد کردن شعار های مصیبت بار و مظلومانه همراهی می کردند.

     در همین ایام، عده ای  از مادران، خواهران و اطفال کوچک نیز فریاد زنان با شهدا به قبرستان رسیدند. فریاد های مظلومانه اطفال قلبی را نبود، که تکان نداده باشد. حضور اطفال و خواهران و مادران برای جمعیت داغدیده، یادآور مظلومیت امام حسین را می کرد، که بر جنازه اش فقط عده ای از اطفال فریاد می زدند. مردان و جوانانی، که با دشمن نامریی، ترسو و بزدل روبرو اند، جلو اشک شانرا گرفته نمی توانستند. همه حیران مانده بودند، که پاسخ این اطفال را چه بدهند. این اطفال عده شان پدر، تعداد شان برادر و خواهر و یک تعداد شان نیز مادر می خواستند. گرفتن رضایت اطفال خیلی مشکل است، تا زمانی، که پدر و مادر شان زنده بود، هر ناز این اطفال را با بوسه نمودن پاسخ می دادند، اما اینک کی می تواند جواب گو باشد. طفلان عزیز، یک صدا فریاد می زدند، "یا به ما پدران، مادران، برادران و خواهران شهید ما را پس بدهید و یا بهتر است ما نیز بمیریم و نزد پدران و مادران خود برویم"

     می دانید، بر روی این پوستری بالا، که طفلان داغدیده شهدای شهر کویته برداشته اند، به انگلیسی چه نوشته است؟ به انگلیسی نوشته است، که: "It is better to die  به این معنی، که بهتر است ما نیز بمیریم." من هر زمانی، که این عکس را می بینم، حادثه بیستم سپتامبر 2011م، به یادم می آید. خدای من اطفال دیگران زندگی می خواهند، اطفال مظلوم شهدای شهر کویته مرگ. با دیدن این پوستر سوالهای اطفال مظلوم شهدا به گوشم طنین انداز می شوند، که پاسخ اش را داده نمی توانم. با مشاهده این عکس جمله ای "بهتر است، ما نیز بمیریم." از زبان اطفال داغدیده و مظلوم شهدای کویته، گوشم را قفل می کند و هزاران بار در داخل گوشم تکرار می شود و قلبم را به شدت تکان می دهد!

جواد، از بین ما رفت

نوشته: عبدالله رفیعی

     پنج و یا شش سال قبل در روز اول عید ریزه "عید سعید فطر" حوالی ساعت هشت صبح زنگ دروازه نواخته شد. من به طرف دروازه رفته و بعد از آن که دروازه را باز کردم، دیدم جواد در حالی که یک پاکت چاکلیت در دستش است، عاجزانه بغل دروازه ایستاده است. جواد تا مرا دید، به طرفم لبخند زده و بعد از سلام، دستم را گرفته و با تقدیم نمودن پاکت چاکلیت عیدم را تبریگ گفت. من نیز بعد از آنکه به نوبه خودم عید اش را تبریگ گفتم، با یک دستم دروازه را باز گرفته و گفتم، که جواد جان بفرمایید خانه، ولی وی قبول نکرد. من هرچه بیشتر اصرار کردم، جواد در مقابلم مقاومت کرده و حاضر به زحمت دادنم نشد. او بعد از خدا حافظی از آنجا رفت.

     بعد از عید، روزی که مکتب دوباره شروع شد، در ساعت تفریح با خنده و گفتن این جمله، که دیگران در روزهای عید کارت و یا گل می آورند، ولی جواد برای من چاکلیت آورده بود، حادثه چاکلیت آوردن جواد را با استادان قصه کردم. استادان عده شان خندیدند و عده شان جواد را تحسین کردند، ولی در جمله آنها استادی، که نگران صنف جواد بود، گفت، جواد یک شاگرد لایق، با تربیت و با اخلاق است، ولی متاسفانه غریب می باشد. جواد پول کتابچه خریدنش را ندارد، ولی آفرین به غیرت و همت اش، که شما را فراموش نکرده و قرار توانش برای شما هدیه تقدیم کرده است. این سخنان نگران صاحب، همه استادان را متاثر، ولی مرا از همه بیشتر متاثر و شرمنده ساخت. بعد از آن روز من در خلال درس دادنم، بعضی اوقات احوال جواد را از وی جویا می شدم و بعضی اوقات او را تشویق به درس خواندن،  ادامه تحصیل و استفاده درست از اوقات بیکاری اش  می کردم. جواد اگرچه شاگرد ممتاز و پر تلاشی بود، ولی غیر حاضری اش نسبت به دیگر شاگردان بیشتر بود. روزی از وی علت غیر حاضری اش را پرسیدم، در جوابم گفت، استاد محترم وضعیت اقتصادی ما خوب نیست. من روزهایی که مکتب نمی آیم، کار می کنم، تا در تامین مخارج خانه با پدرم همکار باشم.

     از آن روزهای نوجوانی جواد، ماه ها و سال ها گذشت، تا اینکه جواد پارسال از لیسه اش با کسب درجه عالی فارغ شد. بعد از فراغت اکثریت از صنفی های جواد، برای سپری نمودن کانکور و ادامه تحصیل افغانستان رفتند، ولی جواد با آنکه بیش از حد علاقه به تحصیلات عالی داشت، نتوانست در کانکور شرکت کند. وی مشکلات اقتصادی اش را عامل نرفتنش عنوان می کرد، ولی تذکر می داد، که امسال درسهای انگلیسی و کامپیوتر اش را تکمیل نموده و سال دیگر حتما برای ادامه تحصیل و سپری نمودن کانکور افغانستان خواهد رفت. جواد بر این باور بود، که به کمک دانش انگلیسی و کامپیوترش، در ضمن آنکه در کابل می تواند کار کند و مخارج تحصیلات اش را به دست آورد، به آسانی می تواند تحصیلات عالی اش را نیز فرا گیرد.

***

     امروز جمعه 6-5-2011 میلادی، صبح وقت، زمانی که بر روی صفحه فیس بوکم می خواستم گزارش حادثه حمله افراد ناشناس مسلح را بر اطفال و نوجوانان ورزشکار هزاره، در نزدیک هدیره هزاره تاون، که در نتیجه آن ده نفر شهید و عده ای زخمی شده بودند، نشر کنم، یک اس ایم ایس از اسد سرخوش دریافت کردم، که در آن وی نوشته بود، که استاد متاسفانه در حادثه صبح امروز همصنفی ما "جواد" نیز شهید شده است. این پیامک بعد از حادثه صبح، شوک دیگری بود، که بر من وارد شد. اصلا باورم نمی شد، که جواد را از دست داده باشیم. برای لحظه ای تمام خاطرات و آرزوهای جواد از پیش چشمانم گذشت و اشک در چشمانم حلقه زد...

     در صفحه فیس بوک، بالا و پایین می رفتم، که متوجه پیام آقای جوادی شدم. وی نوشته بود، که: "پیامد های مرگ بن لادن چون پتکی بر مردم بی دفاع هزاره کویته فرود آمد..." خاطرات و آرزوهای جواد و این پیام آقای جوادی هردو از پیش چشمانم می رفتند و می آمدند. در دلم گفتم، مرگ ذلت بار اسامه بن لادن آنهم در عقب سپر دفاعی اش، که از یک انسان بود، به یکی از مهمترین خبر قرن بیست و یک تبدیل شد، ولی شهادت مظلومانه جواد چه؟ آیا برای شهادت جواد حد اقل کسی افسوس خواهد کرد. آیا صدای مظلومیت جواد را کسی خواهد شنید؟ و یا بر عکس خودش را به خاطر ورزش نمودنش و در مقابل گلوله دشمن قرار گرفتنش، متهم خواهند کرد...؟

     از خانه بیرون شدم، تا در جای حادثه رفته و از نزدیک جویای احوال شوم. زمانی، که به قبرستان هزاره تاون رسیدم، دیدم عده ای پریشان و پراکنده با سر و صورت پر خاک بر روی سرک بای پاس نشسته اند، عده ای هم در حال حفر کردن یک قبر دسته جمعی هستند  و عده ای هم گاهی اینطرف و گاهی آنطرف می روند. تقریبا یک ساعت بعد تر دیدم، عده ای با موتر های جدید شان ظاهر شدند و به دوکانداری و بازار گرمی شان توسط وعظ و نصیحت کردن شروع کردند و رسانه ها را برای ثبت کردن صداهای دلنشین شان فراخواندند.

          بعد از شنیدن سخنان تهیکداران، به طرف ساحه ایکه قبر دسته جمعی، توسط چند نفر کنده می شد، رفتم. زمانی، که آنجا رسیدم، دیدم، که کاکای جواد پیش چند نفری که قبر را حفر می کنند، عذر و زاری می کند، که پسر برادر من نیز امروز شهید شده است، ولی ما از چنده شما نمی باشیم، آیا شما لطف نموده اجازه می دهید، که پسر برادرم نیز در همین جا با دیگران یکجا دفن شود...؟

دو گمشده

     مسافرخانه بابه سخی در تفتان، آخرین اتراقگاه مسافرینی بود، که از افغانستان حرکت نموده، پاکستان را پشت سر گذاشته و می خواستند بصورت قاچاقی داخل ایران شوند. امشب مسافرخانه بابه سخی میزبان پنج خانواده و چهل مرد جوان بود، که می خواستند برای کار کردن به ایران بروند. در میان خانواده ها یکی از آنها خانواده طاهر بود. طاهر دوسال قبل عروسی نموده بود و یکسال قبل خداوند برایش یک دختر زیبایی داده بود. طاهر اسم دخترش را گل پری گذاشته بود و او را بسیار دوست می داشت. او در مورد دخترش چندین بار با خانمش گفته بود، که خداوند در طول زندگی اش، یکی از بهترین تحفه های را که تا هم اینک برایش داده است، گل پری می باشد. طاهر به خاطر دشمنی و ضدیت با پسران کاکایش، اینک راه مسافرت را در پیش گرفته بود، تا چند صباحی آرام باشد. او می خواست در گوشه ای دیگری از این کره خاکی برایش خانه و ماوایی برپا نموده و زمینه آسایش زندگی خانواده و تربیت سالم گل پری را مساعد سازد. خانواده ظاهر، خانواده کوچک و نو تشکیل دیگری بود، که امشب در مسافرخانه بابه سخی جا گرفته بود. ظاهر دو ماه قبل با دختر کاکایش گل اندام، پیمان زندگی مشترک و باهم بودن و به پای هم پیر شدن را با گفتن سه بار بلی در مقابل ملای مسجد منطقه شان بسته بودند. ظاهر و گل اندام را نیز بیکاری و بد روزی به دور شدن از آغوش وطن و قریه زیبای شان مجبور ساخته بود.

     شب گذشت، اما وعده حرکت دادن مسافرین به طرف ایران توسط راه بلد عملی نشد. فردا را مسافرین در مسافرخانه با درد دل نمودن همرای یکدیگر گذراندند، تا اینکه ساعت هفت شب شد و راه بلد سراسیمه در حالیکه سیگارش را روش در دست داشت، به مسافرخانه رسید. راه بلد، بدون آنکه سلام و احوالپرسی همرای مسافرین نماید، بدون مقدمه رو به طرف مسافرین نموده و با صدای بلند گفت:"در راه صد فیصد، دزد موجود است. اگر شما می خواهید، پول ها و وسایل تان را دزد نگیرد، پس آنها را فورا برایم تحویل بدهید. من پولهای تانرا در زاهدان دوباره به شما خواهم داد." مسافرین، پولهای نقد، ساعت ها و بعضی وسایل ارزشمند دیگر را که داشتند، تحویل راه بلد نمودند. راه بلد بعد از آنکه پولها و دیگر وسایل مسافرین را جمع کرد، مسافرین را با عجله سوار سه موتر "تیویتا" نموده و به طرف قسمتی از مرز ایران، که تقریبا نیم ساعت راه موتر دورتر از مسافرخانه بابه سخی و دور از چشم مرزبانان ایرانی قرار داشت، حرکت داد. زمانی که مسافرین در نزدیک مرز رسیدند، هوا تقریبا تاریک شده بود. مسافرین اندکی آنجا منتظر ماندند، تا راه بلد دیگر از داخل خاک ایران اشاره حرکت دادن مسافرین را به راه بلد اولی بدهد. اشاره ها رد و بدل شد و مسافرین با پای پیاده حرکت داده شدند. از جمله مسافرین آنانیکه جوانتر و قوی تر بودند، در راس قافله قرار گفتند و آنانی که ضعیف بودند، از عقب کاروان پیش می رفتند. زمانی که مسافرین در نزدیک مرز رسیدند، هوا کاملا تاریک شده بود. مسافرین خاموشانه، در حالی که نفس های شانرا به امر راه بلد در سینه های شان حبس نموده بودند، به شکل ردیف یک نفری با قرار گرفتن پشت سر هم با عجله و گفتن درود از مرز گذشتند.

     مسافرین همینکه از مرز عبور کردند و تقریبا صد متر جلو تر رفته بودند، از دور نور چراغ موتر نیرو های مرزی ایران را، که به طرف آنها می آمد، دیدند. راه بلد، به مجردیکه روشنایی چراغ موتر را دید، از ترس اینکه مبادا بدست نیروهای مرزی خود و مسافرین اش اسیر شوند، سراسیمه شده و به مسافرین امر دویدن به طرف دو دانه موتر "تیویتا"، را که تقریبا به فاصله دوصد متر از آنها قرار داشت، داد. مسافرین هر کدام، اگر دو پا از خود داشتند، دو پای دیگر را قرض نموده و با سرعت به طرف موتر ها دویدن را شروع کردند. زمانی که مسافرین خود را به موتر ها رساندند، آنانیکه چالاک تر بودند، فورا سوار موتر شده و جاهای خوبتر را از آن خود کردند و آنانیکه ضعیفتر بودند، اندکی دیر تر خود را بعد از کسب چندین دشنام رکیک از طرف راه بلد، بالآخره داخل موتر ها کردند. بعد از چند دقیقه مسافرینی که پیش تر به مشکل در سه موتر جا شده بودند، اینک از ترس داخل دو موتر جابجا شده بودند. موتروانها همین که دیدند، مسافری پایین نمانده است، هر کدام برای اینکه رد شانرا از پیش چشمان موتر نیرو های مرزی گم کنند، با سرعت سرسام آور به طرفی حرکت کردند.

     یکی از موتر ها بعد از یک ساعت توانست خودش را به خوابگاه راه بلد، که در یکی از پس کوچه های زاهدان واقع بود، برساند. مسافرین زمانی، که از موتر پایین شده و داخل خوابگاه شدند، فریادهای شادی سر داده و شکر خدا را بجا آوردند، که بخیریت رسیده اند. از مجموع مسافرین، آنهای که رسیده بودند، بیش از حد خوشحال بودند و با یکدیگر در مورد چگونه سوار شدن شان در موتر،  جای تنگی و نفس قید شدن شان صحبت می کردند. از رسیدن موتر اول تقریبا نیم ساعت گذشت، ولی از موتر دومی خبری نشد. مسافرین کم کم نگران شدند و از یکدیگر در مورد موتر دومی سوال کردن را شروع کردند، ولی هیچ کس چیزی از سرنوشت موتر دومی نمیدانست، تا اینکه راه بلد از راه رسید و خبر ناگوار تعقیب شدن موتر دومی را توسط نیرو های مرزی ایران و اسیر شدن شانرا به مسافرین داد.

     لباس تبسم و خوشحالی از چهره های مسافرین افتاد و صدای گریه ای زن و مردی، که تا هنوز ساکت، نگران و آرام هر کدام در یک گوشه ای نشسته بودند، بلند شد. مسافرین، که هر کدام ناراحت شده بودند، ولی اینک که بی قراری بیش از حد این دو را می دیدند، هزاران سوال دیگر در ذهن شان شکل گرفته بود، که اینها را چه شده است. عده ای از مسافرین دور زن و عده ای هم دور مرد را گرفتند، تا جویای علت اینگونه گریه کردن، این دو شوند. مرد، که در حقیقت ظاهر بود، با صدای گریه آلودش رو به مسافرین دیگر کرده و گفت، مرگ بر من، کاش می مردم، ولی این روز را نمیدیدم. من نتوانستم از گل اندام خود مواظبت کنم. در زمان سوار شدن در موتر من نباید او را تنها رها می کردم، که او سوار یک موتر شود و من سوار موتر دیگر شوم. وای خدایا! ما هر دو کاش سوار یک موتر می شدیم. من غفلت، بی غیرتی و بی اعتنایی کردم. نمیدانم گل اندام من حالا کجا است و کجا خواهد شد...؟ زنی، که او نیز فریاد گونه گریه می کرد، مادر گل پری، بود که شوهرش در موتر دیگر سوار شده بود و حالا اسیر مرزبانان ایران بود و نیروهای ایرانی حتما او را رد مرز می کردند. مادر گل پری، در حالیکه دخترش را محکم در بغل می فشرد، هق هق کنان می گفت:"خاک بر سرم، من و طاهر چرا سوار یک موتر نشدیم؟ خدایا! من با این دخترم، در این شهر بیگانه کجا شوم و کی با من کمک خواهد کرد. من نه پول دارم و نه کدام آدرس از فامیل هایم. حالا من و گل پری کجا شویم و پول راه بلد را کی بدهد؟

آبروی مسجد

داستان از: عبدالله رفیعی

     غالماغال و سروصدا از پیش دروازه ورودی یکی از مساجد شهر بلند بود. یکتعداد جمع شده بودند و تلاش می کردند، که سروصدا را خاموش کنند، ولی اینگار گوش شنوایی نبود، که حرفی را بشنود و ساکت شود. سروصدا هر لحظه بلند تر می شد و تجمع مردم نیز بیشتر می گردید. در این میان صدای یک زن و مردی از همه بلند تر به گوش می رسید. زن با صدای بلند فریاد می کشید، که وای خدایا دستم را شکستاند، وای خدایا دستم را شکستاند و مرد ناله کنان می گفت، آی سرم، آی سرم. این زن و مرد، که طرف های جنجال امروز بودند، هر کدام بعد از چند دقیقه توانستند، عده ای را دور شان جمع کنند و شکایت شانرا به گوش آنها برسانند، ولی مردم که لحظه ای دور یکی از آنها و لحظه ای دیگر، اطراف دیگرش را می گرفتند، نمی توانستند هیچگونه همکاری ای را بخرچ دهند. مردم هر کدام را فقط تسلی می دادند، که صبر کنید. حوصله کنید. لطفا بیشتر غالماغال نکنید. آرام باشید. خدا مهربان است.

     زن یک دستش را که به شدت می لرزید، آنرا با دست دیگرش محکم گرفته و با همان دستش به سوی سه طفل که یکی از آنها پاهای مادر را محکم چسپیده بود و دو تای دیگرش کمی دورتر ایستاد بودند، اشاره نموده و با صدای گریه آلود می گفت، من زن سرور شهید می باشم و اینها طفل های گرسنه ام هستند. یک ماه قبل شوهرم را در راه سبزی مارکیت بدون آنکه کدام جرمی داشته باشد، آن وحشی های احمق کشتند. من با گرفتن قرض از حاجی و فروختن لیری شوهرم به مشکل توانستم، خرج کفن و دفن او را پوره کنم. حالا حاجی پول خود را طلب می کند. صاحب خانه، کرایه خانه اش را می خواهد و از طرف دیگر این طفل هایم غذا برای خوردن ندارند و از من غذا می خواهند. من امروز بار اولم بود، که امید نموده و اینجا آمده بودم، تا پیش دروازه این مسجد بشینم و از مردم کمک بگیرم، ولی این مرد مرا اینجا نشستن نمی گذارد و دستم را شکستانده است. من با این دست شکسته ام، حالا چگونه این طفل کوچکم را بغل کنم و او را به خانه برسانم و کارهایم را انجام دهم. وای خدایا دستم را شکستاند.

     مردی، که این زن از او شکایت می کرد. او نیز شکایت اش از دست این زن ختم ناشدنی بود. او می گفت، من در جنگ غرب کابل بخاطر حفظ ناموس و عزت مردمم، یک چشم و یک پایم را از دست داده ام. من معلولم، شما خود نگاهم کنید، که در چه وضعیت بدی قرار دارم. زن و طفل هایم از من سرپناه، لباس و غذا می خواهند. برای تهیه ضروریات آنها یگانه منبع درآمد من یک روپیه و دو روپیه پول خیرات مردم است. امروز از صبح که این زن با اطفالش آمده و جای مرا گرفته اند، تا هنوز یک روپیه کسی به من نداده است. من همین حالا هیچ پولی برای خریدن نان خشک ندارم، که شب آنرا برای فرزندانم ببرم. در غرب کابل دشمنان مردم ما، یک چشم و یک پایم را از من گرفتند، ولی حالا این زن می خواهد روزی من و فرزندانم را از ما بگیرد، تا ما از گرسنگی بمیریم.

     مردم، که عده شان زمانی کم و زمانی هم زیاد می شد، حیران مانده بودند و نمی دانستند، که برحق کیست و مظلوم کی واقع شده است و باید با کی کمک کنند. زن و مرد هر کدام خود را از دیگری مظلوم تر و مستحق تر می دانستند و طرف مقابل را به حق کشی و ظلم کردن بر خود، متهم می کردند. مردم نیز، عده ای می آمدند، نگاه می کردند و سر های شانرا به علامت تاسف تکان می دادند و با دل گرفته و افسرده می رفتند، بعد از آنها عده ای دیگری آمده، تماشا نموده و صحنه را ترک می کردند. تنها مرد معلول و زن بیوه بازیگر اصلی و ثابت صحنه بودند، که به هیچ قیمتی حاضر نبودند، که از شکم های گرسنه ای اطفال شان بگذرند.

     جنجال و سروصدا ها فروکش نکرد، تا اینکه سر و کله ای مردی که کلاه سفیدی بر سر داشت و شکم بزرگش را پیش رویش حمل می کرد، آنجا پیدا شد و با صدای بلند گفت، چه گپ است. برای چه غالماغال می کنید؟ مرد معلول همین که صدای آن مرد را شنید، خیزان و افتان خودش را به نزدیک او رسانده و گفت، حاجی آغا این زن جای مرا گرفته و بر سرم با سنگ زده است. من هرچه می گویم از جایم بلند شو و از اینجا برو، این زن قبول نمی کند و با من جنگ می کند. لطفا مرا از شر این زن نجات بدهید.  

حاجی آغا: خانم، شما چرا جای این مرد بیچاره را گرفته اید؟ من عضو انجمن مسجد می باشم و سالهاست، که این مرد را اینجا می بینم، که فقط خیرات مردم را جمع می کند و با کسی نیز جنگ و دعوا نمی کند.

زن: حاجی آغا، این مرد، که این جای را قباله نکرده است. من نیز مظلوم استم. شوهرم بی گناه کشته شده است و اطفالم گرسنه اند. من باید برای سیر کردن شکم آنها به هر قیمتی که میشود، غذا بیابم. من دلم هر جا که نشستم می نشینم، تا پولی بدست بیاورم و شکم اطفالم را سیر کنم. این به ناحق با عصایش بر دست من زده و دستم را شکستانده است. من از این مرد نمی گذرم.

مرد: برو، گمشو. من از تو نمی گذرم. تو می خواهی روزی من و فرزندانم را بگیری و ما را بکشی.

حاجی آغا: نمی دانم با شما چه بگویم. شما چند دقیقه صبر کنید. من میروم داخل و با ملا صاحب در این مورد صحبت نموده و بعد با شما حرف می زنم.

     حاجی آغا داخل مسجد شد و بعد از چند دقیقه صحبت با ملای مسجد دوباره با چهره بر افروخته و گرفته برگشته و گفت، من درباره جنگ شما با یکدیگر تان با ملا صاحب و دو تن دیگر از اعضای انجمن مسجد، که نزد ملا صاحب بودند، صحبت کردم. ملا صاحب می گوید، که مسجد ما یکی از با اعتبار ترین و با آبرو ترین مساجد شهر است. به خاطر اعتبار و آبروی که مسجد ما دارد، مردم خییر نسبت به دیگر مساجد با مسجد ما خیلی زیادتر کمک می کنند. و به خاطر همین است، که ماشاالله بودجه مسجد ما به ملیونها روپیه می رسد. ملا صاحب و اعضای انجمن از همه بیشتر به فکر حفظ آبروی مسجد می باشند. آنها از اینکه شما امروز در پیش روی مسجد باهم جنگ نموده و آبروی مسجد را برده اید، بسیار ناراحت می باشند. ملاصاحب و ما تصمیم گرفته ایم، که به خاطر حفظ آبروی مسجد بعد از این هیچ کسی را نگذاریم، که پیش روی مسجد بنشینند و خیرات جمع کند. ما اینبار شما را بخاطر این آبرو ریزی، که نموده اید، می بخشیم و با شما کاری نداریم، ولی هرچه زودتر از اینجا بروید و دیگر اینجا نیايید، تا آبروی مسجد حفظ بماند.

زنگ دروازه

داستان از: عبدالله رفیعی

     ابراهیم بعد از ترتیب نمودن کتابها و کتابچه هایش، لباس مکتبی اش را پوشیده و روبری آیینه ایستاد. او موهایش را بعد از ژیل زدن طبق دلخواه اش ترتیب کرده و آماده مکتب رفتن شد. در زمانی که کتابهایش را زیر بغلش گرفته و از خانه خارج می شد، روی خواهر کوچکش را بوسیده و با مادرش خدا حافظی کرد. مادرش نیز با گفتن "عزیزم بخیر بروی و بخیر پس بیایی" دعای خیرش را هدیه وی کرد. ابراهیم دروازه حویلی را به آهستگی کش کرد، تا دروازه پشت سرش بدون سر و صدا بسته شود و داخل کوچه شد. در کوچه با دل خوش و زمزمه نمودن آهنگی از داود جان سرخوش به طرف مکتب خرامان خرامان می رفت. زمانیکه از سرک عمومی عبور کرد، چهار بچه دیگر، که همسن و سال خودش معلوم می شدند به فاصله تقریبا بیست متر جلو تر از وی قرار گرفتند. بچه ها نیز با سر و صدا های زیاد در کوچه پیش می رفتند.

     زمانی، که بچه ها پیش روی آخرین خانه ی کوچه رسیدند، بعد از نگاه کردن به یکدیگر و نگاهی جمعی به طرف ابراهیم، همگی با صدای بلند خنده نموده و به طرف دروازه ی خانه ای، که نزدیکشان قرار داشت، دویدند. سه تن شان به زدن دروازه خانه با لگد پرداختند و یک شان زنگ دروازه را برای تقریبا نیم دقیقه زد. صدای لگد خوردن به دروازده و زنگ بسیار بلند و کر کننده بود، طوری که به علاوه صاحب خانه، همسایه ها نیز با پای برهنه به طرف دروازه های شان دویدند. بچه ها همین که صدای پاها را شنیدند، همگی فرار کرده واز نظر ناپدید شدند.

     ابراهیم که از دیدن این صحنه مات و مبهوت مانده بود، زمانی خود را یافت، که در مقابل همان خانه رسیده بود و صاحب خانه، که یک مرد خشن و بی رحم معلوم می شد، در مقابل اش قرار داشت و با صدای بلندی بر وی چیغ می کشید، که بی شرف و پدر لعنت به خاطر چه زنگ خانه را هر روز می زنی؟ ابراهیم که خود را همچون آهوی اسیر شده در پنجه شیر احساس می کرد، از وارخطایی جوابی نمی یافت، که پاسخگوی مرد باشد. از طرف دیگر جواب وی هرچه می بود، صاحب خانه هرگز آنرا نمی پذیرفت. ابراهیم ناگزیر سکوت کرد. سکوت وی، خشم مرد را که از سر و رویش خشم می بارید، هرچه بیشتر بر انگیخت. مرد، که مثل شیر می غرید، نهایتا حوصله اش را از دست داد و چند سیلی محکم به صورت ابراهیم نواخت. ابراهیم که پیش چشمانش تاریک شده بود، تا به خود بیاید، همسایه ها که هر کدام از یکدیگر خشن تر معلوم می شدند، بالای سرش رسیدند. همسایه ها نیز، که هرکدام چندین بار به همین منوال اذیت شده بودند، به نظر خودشان، با پیدا کردن مسوول نا آرامی های شان، خشم شان به فوران نمودن رسیده بود و بدون تحقیق و بررسی بعد از نثار نمودن چندین فحش رکیک، به جان وی افتادند. ابراهیم شده بود، توپ فوتبال و صاحب خانه با همسایه هایش فوتبالیست. مرد قوی تر کسی بود، که ضربه لگد اش را محکم تر به ابراهیم بزند و خودش را در مقابل همسایه ها و خانمش متعهد تر از دیگران در برابر آرامش و امنیت کوچه و خانه اش جلوه دهد. ابراهیم، که تا به امروز به خاطر لایق بودن و با تربیت بودنش، کسی به وی تند نگفته بود، چه رسد به اینگونه کتک کاری ناروا، از فرط درد و خشم دلش می خواست، با صدای بلند فریاد بزند و از عابرین کمک طلب کند، ولی غیرت اش به وی اجازه نمی داد، تا اینکه سر و کله چند تن از همصنفی هایش پیدا شد. همصنفی های ابراهیم، که این صحنه را دیدند، همگی بدون معطلی قهرمانانه وارد ماجرا شده و ابراهیم را از چنگ صاحب خانه و همسایه هایش نجات دادند.

     همصنفی های ابراهیم بعد از سرو صدا و اندکی مبارزه با صاحب خانه و همسایه هایش، کتابهای وی را جمع نموده و لباس هایش را پاک کردند. در مسیر مکتب آنها علت لت خوردن ابراهیم را پرسیدند. ابراهیم ماجرا را برای همصنفی هایش قصه کرده و گفت، خشم آنها از حد زیاد بود و چون من فورا نمیتوانستم بی کناهی ام را ثابت کنم، ناچار سکوت کردم، ولی سکوتم نیز کدام فایده ای نکرد. ابراهیم و همصنفی هایش بقیه راه را بدون آنکه با یکدیگر صحبت نمایند، با دل گرفته و سکوت سپری کردند، تا اینکه وقتی پیش مکتب رسیدند، زنگ شروع مکتب زده شده بود و آنها با دروازه بسته مکتب روبرو شدند.

     یکی از همصنفی های ابراهیم دروازه مکتب را تک تک کرد. چوکیدار مکتب دروازه را باز کرد. چوکیدار همینکه شاگردان مکتب را پشت دروازه دید، فورا آنها را مورد سرزنش قرار داده و گفت: "ای لوچک ها، باز امروز ناوقت آمده اید؟" همصنفی های ابراهیم هرچه تلاش کردند، که چوکیدار را بفهمانند، که علت ناوقت آمدن شان چه بوده است، ولی چوکیدار قبول نمی کرد، تا اینکه چوکیدار، سرمعلم را صدا کرد و به گفته خودش شاگردان خاطی را به دست وی سپرد.

     سرمعلم مکتب بعد از آنکه ابراهیم و همصنفی هایش را به اداره برد، قبل از همه لباس های آنها را به دقت مشاهده کرده و بعد گفت:"قبل از اینکه شما بهانه های تانرا بگویید و من چوب را بگیرم، خودتان راست بگویید و حقیقت را اعتراف کنید، که کجا دزدی کردن رفته بودید، که لباس های تان اینگونه خاکی و پاره پاره شده است." ابراهیم با شنیدن این سخنان سرمعلم، از همه بیشتر حیران ماند. وی و همصنفی هایش هر قدر حقیقت موضوع و علت دیر آمدن شانرا بیان کردند، فریاد هایشان به گوش سرمعلم نرفت، تا اینکه سرمعلم تصمیم طلب کردن فامیل های این شاگردان را گرفت. ابراهیم زمانی، که تصمیم سرمعلم را شنید، تمام اعضای بدنش شل شد، زیرا وی هر گونه تهمت، افترا و لت خوردن را قبول کرده و تحمل می توانست، ولی شکستن غرورش را نزد فامیلش، که وی تمام آروزی آنها بود، قبول نمی توانست. ابراهیم دست سرمعلم را گرفته و گفت:"به پدر و مادرم، که از خودم زیادتر دوست شان دارم قسم می خورم، که حقیقت آنچه بود، که ما به شما گفتیم، ولی اگر شما باز هم قبول نمی کنید، لطفا هر جزایی که شما مناسب می دانید، برایم بدهید، ولی پدر و مادرم را در مکتب طلب نکنید." سرمعلم، که ضربه اش را کاری و خودش را پیروز میدان می دید، گفت، خوب است. تو چون بار اولت است. این بار تو را مورد عفو قرار داده و فامیلت را طلب نمی کنم، اما جزایت این است، که پیش اداره بر روی یک پایت تا ساعت تفریح ایستاد شوی. ابراهیم تا ساعت تفریح پیش روی اداره ایستاد بود. در این دوران استادان و شاگردان هر کدام، که ابراهیم را می دیدند، به وی طعنه می زدند. دختران نازدانه مکتب که وی را می دیدند با صدای بلند به یکدیگر می گفتند: "وی الا ای خپگ زیر بوری ها چقه عاجز معلوم میشد، ولی خدا ره معلوم که چقه بدکار اس و چه کاری  بدی کده، که امروز ده گیر آمده. الا مه بریت نگفته بودم، که آدم از ظاهر خود شناخته نمیشه." ابراهیم با شنیدن این طعنه ها هر لحظه از شرم آب می شد و توقع مرگش را می کرد، تا اینکه ساعت تفریح شد و جزای وی به پایان رسید.

     ابراهیم به صنفش رفت، ولی صنفش و همصنفی هایش را مثل سابق احساس نمیکرد. همصنفی هایش یکی از روی ترحم و دیگری از روی شیطانت یا به وی همدردی می کردند و یا هم بعضی های شان او را طعنه می زدند. ابراهیم نیز در مقابل آنها احساس خوبی نداشت و در ضمن خود، از خودش کم کم متنفر شده بود. آنروز هر طوری که بود، برای ابراهیم مثل هزاران سال طولانی و زجر آور، ولی گذشت.

     از آنروز به بعد ابراهیم، دیگر آن ابراهیم قبلی نبود. وی غرورش را شکسته و خود را افتاده و بی غیرت احساس می کرد. برعلاوه این احساس، جملات رکیک، فحش و تهمت های آنروز که به وی شده بود، هر لحظه در گوشهایش طنین انداز می شد. ابراهیم کم کم دامن درس خواندن را رها کرد و بر خوردش و تعهدش تا حتی با اعضای فامیلش نیز تغییر کرد. وی هر کس را مقصر و ظالم احساس می کرد و حس انتقام گیری در وی هر لحظه شعله ورتر می شد. شیطان وی را هر لحظ بیشتر از لحظه قبل تحریک می کرد، که با وی بدون کدام دلیل بیش از حد بی انصافی شده است و باید انتقامش را از آن چهار شاگرد، صاحب خانه و همسایه هایش و سرمعلم مکتب بگیرد.

     یک هفته بعد از آن روز، ابراهیم برایش یک غولک درست کرد و زمانی که از همان کوچه می گذشت با سنگ غولگ اش، لامپ سر دروازه همان صاحب خانه و چند همسایه اش را شکستاند. وی از این کارش راضی شده و بسیار لذت برد. بعد از آن وی در ضمن شکستاندن لامپ های سر دروازه و زنگ زدن دروازه های آن چهار بچه ای، که عامل لت خوردن و آبرو ریزی وی شده بود،  زنگ دروازه های بعضی خانه های دیگر را نیز می زد و  بعضی اوقات سیم های تلفون و کیبل های بعضی خانه ها را نیز قطع می کرد و عامل گیر افتادن افراد بی گناه دیگر می شد. یک ماه بعد از آنروزی که ابراهیم به ناحق آبرویش رفته بود، به علاوه  زنگ زدن دروازه ها، قطع نمودن سیم کیبل هاو تلفون ها،  شکستاندن لامپ ها نیز رواج یافت.  و اینک خانه ای نیست، که ماه چند بار لامپ سر دروازه اش چند بار نشکند، سیم تلفون و کیبل اش قطع نشود و زنگ دروازه اش بی رحمانه نواخته نشود.

نان خشک

داستان از: عبدالله رفیعی

     زمانی در همسایگی با یکی از لوکسترین دوکانهای بوت فروشی شهر، زندگی می کردیم. در پیش روی دوکان، مرد ریش سفیدی، که من وی را کاکا صدا می زدم، دست فروشی می کرد. کاکا هر روز صبح وقت بعد از پاک نمودن شیشه های دوکان بوت فروشی و جاروب کردن جلو آن وسایل اش را فرش نموده و در کنارش بر زمین منتظر مشتری می نشست. زمانی مشتری های وی زیاد و زمانی هم کم بود، ولی کم و یا زیاد بودن مشتری هیچگاه بر متانت، صبوری و حوصله مندی کاکا اثر نمی کرد.

     من هر صبح زمانی، که به طرف وظیفه می رفتم، از پیش روی کاکا عبور می کردم. در موقع رد شدن از پیش روی کاکا، به وی سلام می دادم و اکثر اوقات با یکدیگر درباره مسایل مختلف و خصوصا اوضاع وطن صحبت می کردیم. در بین ما معمول شده بود، که من می پرسیدم، کاکا خبرا چیست؟  و کاکا بعد از یک تبسم ملیح، مرا از اوضاع روز، که آنرا از طریق رادیوی کهنه اش می شنید، باخبر می ساخت.

     چندین سال به همین منوال گذشت و کاکا همیشه سوالهایم را با پاسخ های امیدوارانه و نوید بخش اش جواب داد. امید در چشمان کاکا همیشه موج می زد، تا حتی در بدترین شرایط ندیده بودم، که کاکا شکایت کند. وی همیشه در رویاهایش، روزهای بعد از جنگ و مشکلات را زیبا ترسیم نموده و بعضی اوقات آنها را با من نیز شریک می ساخت.

     در این اواخر، در یکی از روزهای، که در وطن نیز آرامش و دموکراسی برقرار شده بود، زمانی که به وی رسیدم، برعکس همیشه کاکا را پژمرده یافتم. با عجله از وی پرسیدم، کاکا خیریت است. امروز پژمرده و گرفته معلوم میشوی. آیا کدام خبر بد شنیده ای؟ کاکا مثل همیشه لبخندش را نثارم کرد، ولی این لبخند، لبخند ملیح همیشگی نبود، بلکه معنی دار و رمز آلود معلوم می شد. کاکا از دستم گرفته و مرا در کنارش بر زمین نشاند و چشمانش را که پژمرده می نمود، به چشمانم دوخت و با صدای، که حکایت از نارضایتی داشت برایم گفت: "سالهاست، که بلاناغه هر روز خبر ها را شنیده ام و از هر جریان و وضع با خبر بوده ام، ولی با هر تغییری قابلی پلو نصیب زورمندان، تزویر گران و پولداران شد و فقط نان خشک برای ما رسید. از این به بعد تصمیم گرفته ام، که دیگر به خبر ها اصلا گوش ندهم، زیرا اگر تمام دنیا را نعمت بگیرد، به دست ما بازهم چیزی نخواهد رسید، بلکه فقط همان نان خشک نصیب ما خواهد شد. این نان خشک که در نصیب ماست، شاید کسی آنرا از ما گرفته نتواند."

     از کنار کاکا بلند شدم و با گفتن جمله ای که بار ها و بارها از زبان خودش شنیده بودم، "نا امید نباش، نا امیدی کناه است." و کمی تسلی دادن به وی، با او خدا حافظی نموده و از کنارش رفتم. زمانی که از وی دور می شدم، آخرین جمله اش را که تا به امروز در گوشهایم طنین انداز است می شنیدم:"ای برادر، امیدواری های بیجا، تا به امروز زنجیر دست و پایم شد. یقین یافته ام، که زود و یا دیر تر  همین امیدواری های هوایی جانم را خواهد گرفت."

زندان بزرگ

     در یازدهم اگست با شاگردان صنف دهم لیسه پامیر، حوالی ساعت یک و نیم بعد از ظهر برای سیر علمی، از لیسه ی شان واقع نیو هزاره تاون – کویته، به طرف ریگ ریشن "محلی که سنگهای کوه را توسط ماشین ها به ریگ ها به اندازه های مختلف تبدیل می کنند." که دقیقا عقب قبرستان هزاره تاون در دامنه کوه محل واقع است، حرکت کردیم. بعد از پیاده روی بیست دقیقه ای خود را به آنجا رساندیم، تا طرز کار ماشین ها و سنگهای اطراف آنرا مشاهده نمایم. مدت تقریبا نیم ساعت را به مطالعه سنگها، ماشین ها و روش کار آنها سپری کردیم. سپس دوباره از محل ریگ ریشن، بر روی سرک قرار گرفتیم تا کمی پیشتر رفته و از احجار دره ایکه کمی جلوتر یعنی در سرحد محل زندگی هزاره ها و بلوچها قرار دارد، دیدن نماییم.

     بر روی سرک چند قدمی را جلوتر نرفته بودیم، که یک موتر پولیس با عجله خودش را به ما رساند و بعد از ایستادن، افیسر پولیس با اشاره دستش مرا به طرفش خواست. زمانیکه نزدیکش رسیدم، با وارخطایی و خشمگینانه پرسید، که با این تعداد کثیری از شاگردان مکتب کجا می روم. گفتم، ما برای سیر علمی به طرف دره می رویم، تا سنگهای آنرا مشاهده کنیم. افیسر پولیس خشمگینانه تر از دفعه قبل با لحن اخطاری سخنانش را ادامه داد، مگر شما خبر ندارید، همگان تشنه خون شمایند، آن دره از هزاره تاون خارج است و هر آن ممکن است در آنجا بر شما حمله صورت بگیرد. از طرف دیگر امروز را بلوچها روز آزادی شان اعلان نموده اند، ممکن آنها نیز به شما ضرر برسانند. لطفا شما هرچه زودتر به هزاره تاون برگردید و هرکاری که دلتان می خواهد، در همانجا انجام دهید.

     از این برخورد افیسر پولیس ناراحت شدم و گلایه مندانه گفتم، روز آزادی بلوچها برای شان مبارک باشد، ولی ما که زندانی نیستم، تا فقط و فقط باید محصور به هزاره تاون باشیم و از آنجا خارج نشویم. افیسر پولیس بسویم زهر خندی زده و گفت: "ببخشید شما اگر خود بفهمید، شمایان در حقیقت زندانی هستید، ولی فقط زندان شما اندکی بزرگتر است، که متاسفانه ساکنان آن از حالشان تا حتی خبر ندارند."

درک

     ساعت درسی بیولوژی بود و من بعد از ارزیابی در گذشته، از جمع شاگردان احمد را بلند کردم، که درس جدید را به خوانش بگیرد، تا من خلاصه آنرا روی تخته نوت کنم. صنف ساکت بود و فقط صدای خوانش احمد به گوش می رسید، که در همین هنگام صدایی، سکوت صنف را شکستاند. "استاد، استاد تابلیت های خواب آور، چند دانه اش اگر خورده شود، یک نفر را کشته می تواند؟"، این صدا، برایم آشنا بود. صدایی، که از حنجره دختری به نام نرگس بلند می شد. نرگس را چند سالی بود، که می شناختم. او گاهی ساکت و غرق در رویاهای خودش، گاهی سر زنده و بشاش و گاهی هم عصبی و نا آرام بود. در ضمن استادان، همصنفی هایش نیز به وی بها نمی دادند و حرف های او را مسخره فکر می کردند و ریشخندش می نمودند. بسیار اتفاق افتاده بود، که همصنفی هایش به او می گفتند: " او دیوانه، تو خو لطفا آرام بیشی، یا از صنف از مو گم شو."

     امروز اینگار یکبار دیگر نوبت دیوانگی نرگس رسیده بود. من تا صورتم را به طرف نرگس برگرداندم، نرگس دوباره جمله اش را تکرار کرد:

نرگس:  استاد تابلیت های خواب آور، چند دانه اش اگر خورده شود، یک نفر را کشته می تواند؟

من: هاهاها... من تا هنوز به این فکر بودم، که چرا نرگس امروز خمار معلوم میشود، اینک فهمیدم، که نرگس تابلیت های خواب آور نوش جان کرده است. خوب نرگس جان راستش را بگویید، چند دانه تابلیت خواب نوش جان کرده اید؟

شاگردان: هاهاها... استاد نام خدا چه خوب فهمیدید، شما روانشناس ماهر هم هستید.

نرگس: استاد من نخورده ام. استاد لطفا مسخره ام نکنید، لطفا بگویید، که چند دانه اش یک آدم را کشته می تواند؟

من: هاهاها... نرگس جان، نکند عزم رفتن داری! اگر رفتنی هستی، لطفا شماره تلفون و ایمیل خود را برایم بدهید، تا با هم در تماس باشیم و ما احوالات آن دنیا را از تو گرفته بتوانیم... هاهاها

شاگردان: هاهاها... استاد راست می گوید، نرگس شماره دادن یادت نرود.

نرگس: استاد، همصنفی هایم، که درکم نه می کنند، حد اقل شما درکم کنید و ریشخندم نکنید، لطفا بگویید، که چند دانه اش اگر خورده شود، یک نفر را کشته می تواند؟

من: نرگس جان، اگر عزم رفتن داری، از مرگ موش استفاده کن، نیاز به پول دادن برای تهیه تابلیت های خواب آور نیست. هاهاها

شاگردان: بلی بلی، استاد راست می گوید، مرگ موش کافی است. هاهاها

     بعد از چندی خنده و پاسخ به سوالات شاگردان، زنگ تبدیلی ساعت درسی نواخته شد و من بدون اعتنا به سوال های نرگس، بعد از خدا حافظی از صنف خارج شدم.

     فردا ساعت اول، باز هم در همان صنف ساعت بیولوژی داشتم، بعد از تک تک دروازه صنف، داخل صنف شده و سلام کردم. امروز صنف بسیار ساکت بود. از اول نمره صنف پرسیدم، بچیم پدر تان مرده است، چرا اینقدر ساکت هستید؟ اول نمره در جوابم گفت، استاد متاسفانه نرگس دیگر دربین ما نیست و وی این شماره تلفون و ایمیل آدرس را قبل از چشم فروبستنش برای شما نوشته ا ست. من، با عجله کاغذ را گرفتم و آنرا باز نمودم، تا ببینم، نرگس چه نوشته است. نرگس بر روی کاغذ بجای شماره تلفون و ایمیل آدرس، فقط یک جمله نوشته بود: "استادی محترم درکم نکردید، ولی لطفا همصنفی هایم را درک کنید."

 

                                                                                                   داستان از: عبدالله رفیعی

کاکا شاگرد کار نداری!

     ساعت دوازده ظهر بود. کاکای مکتب زنگ رخصتی را زد. شاگردان مکتب کتابهای شانرا داخل دستکول های شان نموده و با شور و ولوله به طرف خانه های شان رفتند. من ظهرانه ام را باید در هوتل نزدیک مکتب می خوردم، تا سر وقت به مکتب بعدی می رسیدم.

  • - کاکا سلام، کاکا امروز چه داری.
  • - برادر! هرچه بخواهی است. فقط امرکن، چه دوست داری، که برایت بیاورم.
  • - تشکر کاکا، یک بشقاب برنج اگر لطف کنید، بسیار خوب است.
  • - به چشم. این هم بشقاب برنج شما، بگیرید و نوش جان کنید.
  • - کاکا امسال شاگرد نداری، که تنها کار می کنی؟
  • - آی برادری گلم، در این سالها کی شاگردی می کند. زندگی و روزگار مردم بسیار خوب شده است و همه اولادهای شانرا به مکتب روان می کنند. من حاضرم بهترین معاش را بپردازم، تا یک شاگرد داشته باشم، ولی چه کنم، که شاگرد پیدا نمی شود.

      بعد از تکان دادن سرم در تایید حرف های کاکا، بشقابم را گرفته و بسوی یکی از میزهای، که خالی بود، رفتم، تا غذایم را آنجا بخورم. برق قطع بود و به جای شنیده شدن، صدای موسیقی از تلویزیون، امروز در هوتل سکوت حکمفرمایی می کرد. لقمه اولم را برداشته بودم، که صدای پسرک ده یا دوازده ساله ای را شنیدم. پسرک با صدای بلند، در حالیکه یک پایش را بیرون دروازه هوتل و پای دیگرش را داخل دروازه هوتل گذاشته و به دروازه تکیه زده بود، می گفت:

  • - کاکا شاگرد کار نداری؟!
  • - شاگرد - شاگرد! کی می خواهد شاگردی کند.
  • - من، می خواهم شاگردی کنم، بگو شاگرد کار داری یا نه.
  • - خوب، خیلی خوب. خانه ات کجاست.
  • - خانه ام دور است. نیم ساعت دورتر از اینجا. بگو شاگرد کار داری یا نه.
  • - پدرت چه کار می کند، چرا درس نه می خوانی.
  • - پدرم شهید شده است. من بعد از این درس نه می خوانم. بگو کاکا شاگرد کار داری یا نه.
  • - خوب، مادرت چه کار می کند، چرا تو را به مکتب نه می فرستد.
  • - مادرم در خانه خیاطی می کند، ولی نه می تواند، که فیس مکتب، کرایه خانه و دیگر خرچ های خانه را پوره کند. خوب کاکا حالا بگو، که شاگرد کار داری یا نه.
  • - والله در این روزها چندان کار هم نیست، ولی حالا، که تو امید کرده و اینجا آمده ای، تو را شاگرد می گیرم. بگو، چه قدر معاش می خواهی.
  • - هر قدر خود شما گفتید، درست است. انصاف به دست خود شما.
  • - خوب پسر جان! حالا که خودت روی من اعتماد کرده ای، در سه ماه اول هر ماه را برایت، سیصد روپیه می دهم، تا کار بلد شوی و بعد از آن ماهانه ششصد روپیه می دهم.
  • - کاکا ششصد روپیه کم است، تنها فیس مکتب خواهر کوچکم، ماهانه سیصد روپیه شده است.
  • - پسر جان کار بلد نیستی و راه خانه ات هم بسیار دور است. به هر حال دل خودت، اگر قبول داری خوب، اگر قبول نداری خدا حافظ ات. شاگرد، که کم نیست، شاگرد زیاد پیدا می شود و معاش هم کمتر می گیرد. پیش تر یک پسرک آمده بود، ولی من از اخلاقش خوشم نیامد. تو پسر خوب معلوم میشوی، من دلم برایت سوخت و به همین خاطر تو را معاش زیادتر وعده شدم.
  • - کاکا خوب است. من قبول دارم و حاضر استم، که کار کنم، ولی خواهش می کنم، معاش مرا هر ماه اول تاریخ بدهید، من می خواهم از این به بعد اول هر ماه خودم کرایه خانه را بدهم، تا صاحب خانه، مادرم را لت و کوب نکرده و ما را از خانه بیرون نکند.
  • - خوب است، خوب است. روز اول هر ماه معاش ات را می دهم، ولی به شرطی که...

     من، که شاهد این گفتگو و گفتگوی خودم با کاکا بودم ، مات و مبهوت گشته بودم. من از جایم نیم خیز شده و به طرف کاکا هوتلی نگاه کردم، تا خواستم اعتراض کنم و چیزی بگویم، کاکا بسویم چشمک زده و خندید. من لحظه ای ساکت ماندم و بسوی دیگران دیدم، دیگران فقط نگاه می کردند و ساکت بودند. من هم ساکت شدم و چند لحظه بعد در جواب خنده کاکا بسویش خندیدم، دیگران نیز این کار را کردند. اینک ما به هم می خندیدم و ما باهم می خندیدیم... کاکا به افتخار پیدا نمودن شاگرد جدید و سکوت مردانه من، پول غذایم را، که صد روپیه می شد، امروز از من نگرفت و من، با دل خوش از هوتل بیرون شده و بسوی مکتب رفتم، تا به شاگردانم درس جدید و اخلاق نیکو آموزش بدهم.

 

                                                                                                 داستان از: عبدالله رفیعی

عکسی که جهان را تکان داد و جان عکاسش را گرفت.

     در سالهای ۱۹۹۳ و ۱۹۹۴م. آفریقا در اوج قحطی و گرسنگی بسر میبرد. در این سالها دهها هزار آفریقایی از گرسنگی مرده بودند. قحطی در هر ساعت تقریبا جان ۲۰ نفر را میگرفت. ساکنین مظلوم آفریقا در حالیکه چشمان منتظر شان راه کمک های تمام بشریت را می دیدند، از بی غذایی تلف می شدند.

    در این زمان کوین کارتر عکاس متولد ژوهانسبورگ - آفریقای جنوبی به اتفاق دختر خوانده اش "سیلوا" برای عکس برداری و تهیه خبر از کشور قحطی زده سودان راهی آن کشور شدند. کارتر، که قبل از این از ماجراهای نژاد پرستانه کشورش عکس های جالب گرفته بود، امیدوار بود که با فرستادن عکس هایش از سودان توجه جامعه جهانی را برای کمک به این سرزمین آدم خوار "آفریقا" جلب کند.

     وی در یکی از روزهایکه در نزدیکی یکی از دهکده  های سودان جنوبی "آیود" خسته از مشاهده جماعتی، که از گرسنگی تلف میشدند به بوته زاری پناه برد. در آنجا ناله های دخترک نحیفی را شنید، که تلاش میکرد خود را به یکی از مراکز توزیع مواد غذایی سازمان ملل، که در یک کیلومتری آنجا بود برساند. درهمین اثنا لاشخوری در فاصله ۲۰ متری دخترک استخوانی به انتظار مرگش بر زمین نشست. کارتر، که شاهد این صحنه بود به علاوه گرفتن عکسی، کامره عکاسی اش را در حالیکه سعی می کرد پرنده را فراری ندهد آماده عکس گرفتن میکرد. به گفته خودش ۲۰ دقیقه مکمل انتظار کشید، که شاید لاشخور بالهایش را باز کرده و دخترک مظلوم را در بین چنگالهایش بگیرد. اما این اتفاق روی نداد. زیرا لاشخور پرواز کرد و دختر به تقلایش ادامه داد.

     کارتر پس از این حادثه دچار افسردگی و عذاب وجدان شد. وی پس از آن در سایه ی درختی رفت، سیگاری را روشن کرد و با خدایش حرف زد و گریه کرد. وی پس از آن حادثه دیگر نتوانست در سودان آرام بگیرد. وی فقط پس از یک روز اقامت در سودان دوباره به ژوهانسبورگ برگشت. به گفته دخترش: "پدرش بعد از آن ماجرا دچار افسردگی شد و همیشه میگفت، دلش میخواهد مرا در آغوش بفشارد."

     به تاریخ ۲۶ مارچ ۱۹۹۳م. روزنامه نیویارک تایمز عکس هولناک کارتر را، که بعدا بنام دختر بچه سودانی مشهور شد با یک سرمقاله تکان دهنده در زمینه قحطی و جنگ در سودان در شماره ۳۶ اش به چاپ رساند. و نیز کوتاه زمانی پس از آن توسط روزنامه های بسیاری تجدید چاپ شد.

     چاپ عکس، عکس العمل های گوناگونی را در پی داشت. خیلی ها کار کارتر را تحسین کردند و خیلی ها هم وی را لاشخوری دومی گفتند.

     اگثریت از خوانندگان نیویارک تایمز بعد از دیدن آن عکس هولناک، خواهان آگاهی از سرنوشت آن دختر بچه شدند. مردم میخواستند بدانند، که آیا او خود را به محل توزیع غذا رسانیده توانست یا خیر.

     گرچه بعد از این حادثه کارتر دوباره به سودان رفت. و نیز سازمان ملل یک تیم مخصوص را تشکیل داد تا از سرنوشت آن دختر بچه آگاهی حاصل نمایند، ولی متاسفانه عاقبت سرنوشت دختر بچه معلوم نشد. کسی ندانست، که او با چه سرنوشی روبرو شد.

    به تاریخ ۲ اپریل ۱۹۹۴م. کارتر بخاطر عکس دختر بچه سودانی اش برنده جایزه "پولیترز" شد. نیویارک تایمز که نام وی را پیشنهاد کرده بود، کارتر را به آمریکا برد. کارتر به تاریخ ۲۳ می ۱۹۹۴م. جایزه اش را در دانشگاه کلمبیا گرفت.

     گرفتن جایزه نتوانست به زندگی اندوهبار کارتر لبخند و خوشحالی هدیه کند. زندگی کارتر دریک بحران عجیبی گرفتار آمده بود. جایزه پولیترز بحث های جدیدی را بر انگیخت. روزنامه های آفریقای جنوبی موفقیت کارتر را شانسی تلقی کردند. برخی وجدان، اخلاق و بشر دوستی او را زیر سوال بردند. روزنامه سن پترزبورگ او را لاشخور دوم صحنه قلمداد کرد. گرک مارینوویچ پژوهشگر در مقاله ای ابراز عقیده کرده و گفت:" به هر حال روزنامه نگار پیش از آنکه روزنامه نگار باشد، انسان است. و انسان نمی تواند از وظایف نخستین انسانی اش شانه خالی کند.". تا حتی نانسی لی مسول عکس روزنامه تایمز، که عکس کارتر را چاپ کرده و وی را نامزد جایزه پولیترز نموده بود، نیز به وی گفت:" این دختر بچه چهار یا پنچ کیلو بیشتر وزن ندارد. چگونه توانستی خود را قانع کنی که فقط به وظیفه روزنامه نگاری خود به اندیشی؟ در حالیکه می توانستی او را به مرکز توزیع غذا برسانی."

     در زمانیکه خیل ها از کارتر انتقاد می کردند، کسانی نیز وجود داشتند که از وی حمایت می کردند. عده ای عقیده داشتند، که روزنامه نگار وظیفه مشخصی دارد. هیچ عاملی نباید مانع اجرای آن شود. حتی اگر مجروحی در حال ازبین رفتن در بین موتری درحال سوختن باشد، روزنامه نگار نباید دخالت کند و صحنه دیدنی و دراماتیک آن را ازبین ببرد. روزنامه نگاری اگر مرتکب چنین عمل شود، یک خلاف بزرگ وظیفوی اش را انجام داده است.

     کارتر که از درون شکسته شده بود. این حمایت ها نمی توانست دوای اندوه و افسردگی اش شود. وی گذشته از سوالات دوستان و منتقدین حرفه ای اش، تا حتی نمی توانست به سوالات وجدان خودش پاسخ دهد. چرا کمک نکردی؟ چرا به آرامی از کنارش گذشتی؟ چرا در انتظار تکه و چارچه شدنش توسط لاشخور نشستی؟ اگر کمکش میکردی حتما نجات می یافت... لابد منطقی ترین پاسخی، که کارتر می توانسته به همه این سوالات بدهد، این باید باشد. در آن صورت بهترین صحنه هولناک عکس گرفتن را از دست میدادم.

     کوین کارتر، که بار زندگی برایش هر لحظه سنگینتر و مشقت بار تر می شد.  دیگر نتوانست آنرا تحمل کند. وی ساعت ۹ شب، ۲۹ جولای ۱۹۹۴م. تقریبا یکسال بعد از انتشار عکسش خودکشی کرد.

     عکس کارتر به علاوه آنکه سمبل فقر و گرسنگی آفریقا شد. تمثیلی بر زندگانی کارتر نیز گردید. پرنده لاشخور نمادی از رنجها و تکلیف روحی است، که کارتر را بخاطر سهل انگاری، کمک نکردن به همنوع گرسنه و کسب شهرت به قیمت مرگ یک انسان دیگر از پای در آورد.