چمدان
قسمت دوم:
نوشته: خاطره افضلی
علی با اهل وعیال خود خاک خدا دادی را بعد از سالها مهاجرت و بی وطنی به آغوش گرفت. آنها در مرز افغانستان با انبوه از مسافرین تازه از راه رسیده ، با پای پیاده به سفر ادامه میدهند. قسمت از راه را پیاده میروند. مردی چمدانی را به دست دارد، نوجوانی چمدان را بر کراچی میکشاند، و خانمی هم چمدان را بر سر حمل میکند. همه در یک مسیر روان است. باز گشت به وطن. میگویند در این مسیر مسافر هر چه خاک آلود و ژنده پوش به نظر برسد، سفرش بی خطر و راحتتر است. راهزنان و طالبان از حمله کنندههای استند که با وارسی ظاهر و کف دست مسافرین تصمیم قتل آنها را میگیرند. لذا هیچ مسافری پاک ، منظم و سر حال به نظر نمیرسد. موهای ژولیده، لباسهای نا مرتب، لنگی یا کلاه، دستمال گردنی و چمدانهای بوجی مانند با این همه وصف همه یک حرف دارند ما مسافرین راه وطنیم!
دست فروشان اشیای خوراکه را بدست گرفته اند ، بعضی آنها سیم کارتهای افغانی )روشن و اتصالات( را میفروشند. تعریفهای خود ساخته و بیش از حد معمول بسیاری از مشتریان را به خریداری آن وادار میکنند و فریب میدهند. در یک قسمت بزرگ این جاده حوالداریهای گمنام و بی نشانی نشسته اند که پولهای مختلف را رد و بدل میکنند. علی یک بسته از پول کلدار را به افغانی مبدل میکند. رفته، رفته به کتارههای آهنی جالی مانند میرسیم که دو طرف جاده را بسته است، پولیس امنیتی پاسپورتها را یکی به یکی از دید میگذرانند و بعد اجازه عبور میدهند. شخصی که سر و وضع درستی ندارد، آن طوریکه به نظر میرسد فقیر و نا توان است، قصد دارد مرز را عبور کند، ولی پاسپورت ندارد. پولیس چنان با چوپ او را میزند که داد و فغانش دنیا را میگیرد اما ترک مکان نمیکند. تا مرز آمده است، اما بدون پاسپورت، به چی دلیلی و چرا؟ کسی نمیداند. بعد از عبور از اینجا، با کمی پیاده روی به دشتی میرسیم که موترهای مسافربری با رانندگان آن آماده باش استند. اما نرسیده به آن ایست پولیس امنیتی دوباره به ارزیابی پاسپورتها می پردازد. این ایست، یک اتاقک چوبی مانند دو دروازه ای است. در چند قدمی این منطقه مهر دفتر مرزی خروجی ودخولی به پاسپورت ها حک میشود.
اینجا اسپین بولدک است. از هوتلهای مشهور این منطقه هوتل جاوید و هزاره جات استند. وارد سرای بزرگی میشویم. محوطه این سرای از موترهای پارک شده مملو است. موتر ما در نزدیکی هوتل جاوید ترمز میزند. هوتل جاوید قبلا خرابه تمام بود، نه مسافرخانه. نظافت به ندرت مراعات می شد، اما حالا کمی بیشتر رسیدگی صورت میگیرد. سر و سامان گرفته است و جدیدتر به نظر می رسد. یک عمارت دو طبقه ای است، که با گج سفید شده است. در جلو یک راه پله آهنی دیده میشود که به منزل دوم راه دارد. در طبقه اول تختی بزرگی چوبی گذاشته اند. مسافرین مرد آنجا نشسته، خوابیده، یا هم لمیده اند. بعضی آنها چای و نان را با خاک و هوای آلوده یکجا مینوشند و میخورند. آنطرف تخت، سالن مردانه است که از آن در تابستانها استفاده میکنند. سقف سالن با بوریا رنگ رفته ی فرش شده است و در وسط دو پایه آهنی به چت وصل شده اند. در مجاور این سالن، حجره کوچکی برای خانمهای مسافر در نظر گرفته شده است. این حجره دو دروازه دارد که یکی آن با ججیم ژولیده پرده گرفته شده و به سالن مردانه راه دارد. نصف آن با بوریا قدیمی فرش شده است . اگر چه جای عمومی برای خانمها است، اما مردان هم گاه گاهی رفت و آمد میکنند و این رسم سنتی را میشکنند. طوریکه پیش خدمت به بهانه جمع آوری پیاله های چای سر میزند و مسافرین به بهانه ی دیدن همسفرهای خویش. ..
تجمع رانندگان به اطراف علی و دعوت او به تاکسی ها و بگو مگو به خاطر مزد سفر او را کلی گیج کرده بودند. حرف به حرفی نمی رسید و صدا را گوشی شنیده نمی توانست، انگار بازار سهام است که روی قیمت تجارت صحبت میشود، نه سلامتی و راحتی مسافرین. تا اینکه علی با دو نفر از هموطن خود یک تاکسی را دربست میگیرند. راننده برای این که مزد مسافربری را زیاد کرده باشد، اصرار افزودن یک مسافر دیگر را میکند. بعد از جر و بحث بلاخره مسافرین حاضر به پرداخت اضافی میشوند. راننده چمدانها را طبق معمول با ریسمان سر تاکسی و در صندوق عقبی میبندد. مسافرین در صندلیهای چرکین و نمناک جا خوش کردند. راننده با احمدگل در جلو ماشین، زلمی با علی و خانواده اش در عقب ماشین جا به جا شدند و موتر از سرک های نیمه خامه و پخته ی سپین بولدک به طرف مرکز قندهار آرام - آرام راه میافتد. بعد از مدتی کوتاهی به قندهار رسیدند. هوای قندهار گرم و غیر قابل تحمل ، اما سفر هنوز ادامه داشت.
سفر در مسیر شاهراه قندهار – کابل شروع شد. بزرگترین شاهراه افغانستان که در طول سال بیشترین تلافات جانی و مالی را در قبال دارد. تاکسی به رنگ آبی تاریک است که اصلا به تاکسی شباهت ندارد. آینه بیرونی سمت راست ماشین شکسته است. سنسور درب عقبی از کار افتاده است. در جلو آن یک نوار صوتی تقریبا فنا شده دیده میشود که آهنگ پشتو (پشتنه) را با والیوم بلند از بلندگو به صدا در آورده و چنان سردردی شدید به مسافرین ایجاد کرده که بعد از ساعت ها ختم سفر هنوز آهنگ پشتو به مغز آنها انعکاس دارد. روی شیشه ی جلوی ماشین دشنه ( کاغذ خود چسب) های مذهبی و آیات از قرآن و دعای سفر چیده شده اند. آن آهنگ پشتو و این آیات قرآنی دو شیوه فکری متضاد که در جلو ماشین خود نمایی میکردند.
علی از آنجا که این شاهراه را میشناخت، احساس بیم و ترس میکرد، نه اینکه با زندگی خدا حافظی خواهد گفت، بلکه بخاطر حسی به مخاطره گذاشتن همسر و فرزند ی بود که به همراه داشت. هر چه حرکت موتر به منزل نزدیکتر می شد، بالمقابل استرس علی هم بیشتر میشد. هنوز هم یاد آن هفت جسد آغشته در خون خشکیده، روان او را آزرده میکرد. آنها هر کدام در موترهای خود رو برای سپری کردن روز های عید با خانوادههای خویش، روانه سفر شدند، اما هرگز به منزل نرسیدند. بسیار بی رحمانه ایست بازرسیهای طالب آنها را یکی به یک از موتر به عنوان کارمند دولت و دست داشتن با حکومت در ساعات قبل از هشت صبح و بعد از دو ظهر توقیف و با ضرب گلوله از بین بردند. یکی از آنها مدیر ولایت زابل بود، کسیکه روی بدن بی روح خود خراشیدگیهای عمیق به جا گذاشته بود که آنهم در اثر درگیر شدن او با طرف به وجود آمده بودند.
علی در این حالت چشم بسته بود و غرق در فکر بود که ناله و فریاد او را بیدار ساخت. چشم باز کرد. در دو طرف سرک مردم تجمع کرده بودند. قوای امنیتی و پولیس محل نیز دیده میشدند که با یونیفورمهای ماشی و تفنگها به دست این طرف و آن طرف می دویدند. یک سوی جاده روح گل و همسرش زخمی در کنار سرک زار-- زار میگرستند. آن طرفتر کنار موتر کرولای سفید دو لاش را چادر کشیده بودند. یکی دختر روح گل و دیگری محافظ او بودند که زندگی را وداع گفته بودند. از وحشت و ترس موی سر راست میشد . چهرهها خشمگین و غمناک به نظر می آمدند. چند ساعتی راه را عساکر امنیتی بسته بودند. همه موترها که میرسیدند، متوقف میشدند. حدودی چهار ساعت طول کشید تا شاهراه باز شد. این منطقه راه دای چوپان مینامند. مردم محل و مسافرین به این کار طالبان لعنت وناسزا میگفتند.
دو طرف شاهراه ریگی است. سنگهای بزرگ دور تر افتیده اند. کوهها و تپهها هم بعضی شان سبز و قهوهی رنگ به چشم میخورند. به قره باغ نزدیک میشدیم. درختان و خانههای گلی از دید من پنهان نبودند. جا ، جای آن دهقان را در حال بیل زدن زمین در زیر نور آفتاب داغ و گاهی هم چوپانی را که چوبی به دست داشت و از عقب رمه هایش روان بود، میدیدم. هوا تاریک میشد و شب در راه بود. طبیعیت را میدیدم، بدور از خشونت گرایی و انسان کشی...در یک کلام...طبعیت ساده و زیبا. چقدر خوب میبود اگر دنیا همین صحنه را برای همیشه ضبط میکرد.
تاکسی در سمت راست جاده در حرکت بود. از رو به رو لاری که برای انتقال کانتینرها استفاده میشود، به سمت چپ جاده با سرعت جلو میآمد. خوشبختانه که کانتینری در عقب نداشت. راننده جوان ظاهراَ بیست و دو ساله بود که عقب فرمان این لاری نشسته بود. همین طوری که به سرعت میآمد، یکبار از مسیر اش خارج شد و به سمت راست آمد، انگار کنترل را باخت. قسمت عقبی لاری کج شده و به طرف تاکسی دور خورد. چیزی نمانده بود که حادثه دلخراشی واقع شود . آهنگ پشتنه موتر وان را بی خیال ساخته بود. احمد گل به یکباره چیغ زد و راننده را متوجه کرد . همه شوکه شده بودند و راننده هم که تازه فهمیده بود، بریک میزد اما انگار فرصت کم بود. به اندازه دو متر فاصله بین این دو ماشین بود که راننده تاکسی را از سرک خارج کرد و در زمین خامه دور خورد. لاری که اشتباه کرده بود، انگار هیچی نشده. دوباره به راهش ادامه داد. راننده ، تاکسی را دوباره به سرک کشاند و از عقب آن لاری شتافت. لاری که دید تاکسی به عقبش می آید و اشاره میدهد که متوقف شود، به سرعت لاری افزود و راه فرار را می جست. اما تاکسی در جلو لاری ترمز زد. به ناچار لاری ایستاد شد. راننده تاکسی از ماشین پیاده شد. احمد گل، علی، و زلمی هم به دنبالش...
به یک چشم به هم زدن، در لاری را باز کرد و از یخن آن جوان گرفت تا پایین اش بیآرد. میخواست مشت به دهن او بزند، اما احمد گل مانع شد. راننده تاکسی میگفت: تو که رانندگی نمیفامی چرا لاری سوار شدی؟ جان مه که رفت، خو خیر، این مسافرین چه گناه کرده که بمیرند، آ؟ باز چرا ایتو بیخار میری؟ مرد بی غیرت، ایقه اشاره میتوم ده نظرت نمی آیه! جوان راننده که نشه گونه بود، سرش تلو تلو میرفت، حرفی نداشت برای گفتن، فقط میگفت: من نکدم، خودش رفت. داد و بیداد شروع شده بود. تا اینکه میانجیها موفق شدند راننده را به تاکسی بدون جنگ و خشونت به تاکسی برگردانند. حالا راننده چنان عصبانی شده بود که در طول ده دقیقه دو سگرت را پک زد. فضای تاکسی کلی دودی شده بود. از بولدک تا حالا این چندمین سگرتی بود که دود میشد. این وضع را همه تحمل میکرد، چون چارهی دیگر نداشتند. هر کدام میگفتند:" خوب شد بخیر تیر شد." این بار آهنگ موتر عوض شد. یک آهنگ افسرده و غمگین پشتو شروع به خواندن کرد.
درختان سبز و سر به فلک قره باغ از دور نمایان بودند. هر چه نزدیک تر میشدیم، سبزه و درختان و خانههای دهات بیشتر میشدند. موتر های سوخته در کنج و کنار جاده افتاده بودند. قطار موترهای نظامی ناتو در هر ده دقیقه موترهای مسافربری را متوقف میکردند. تاکسی در آخرین ردیف چند ثانیه ایست کرد، اما دوباره راننده از قسمت خامه سرک تاکسی را به راه انداخت. پیش و پیش رفت تا به اولین موتری رسید که در نزدیکی قطار نظامی ناتو ایستاده شده بود. مسافرین سراسیمه از اینکه با کدام ماین جاده اثابت نکند، از راننده میخواستند تا بی ایستد. راننده ایستاد کرد. یک سر ناسزا میگفت به ناتو که همیشه کار روزمره رانندگان را به عقب میاندازند. در فاصله سه متری یک تانک ناتو به چشم میخورد که رنگ پلنگی و زرد داشت. در عقب آن دو ماشین آنتن دار بودند. از آن برای خنثی سازی بمها کار میگرفتند. در بالای این تانک سه افسر نظامی دیده میشد که یکی از آنها تفنگ میله دار را به طرف تاکسی ما نشانه گرفته بود. در کنار آن افسر دیگری که کانادایی بود، عینکهای ضد آفتاب بزرگ و موهای زرد داشت ، به ما اشاره ایست را میداد. اما راننده اشاره میکرد که میخواهد حرکت کند. تا کمی از جا حرکت کرد، تفنگ و ماشه افسر به شکل آماده باش در آمد. مسافرین همه داد زدند: صبر کن، میخواهی ما را به کشتن بدهی؟
راننده دست نگه داشت و صبر کرد. با اولین اشاره افسر کانادایی راه افتاد و به سمت چپ جاده خامه دور خورد. مستقیما به کوچه و چند تا خانههای گلی وارد شد. تا سر کوچه نرسیده بودیم که ماین انفجار کرد، دقیق در پنج متری موتر ما. همه از ترس و وحشت فقط خدا- خدا میگفتند و خاموشی را اختیار کرده بودند. سرک خامه هوا را خاکآلود کرد. راننده هم تیز تر می راند. درست دیده نشد که این ماین چطوری خنثی شد. همه دعا میکردند که بخیر و به سلامت برسند.
غزنی، شهر پر جمع و جوش! شهری که مردمانش از کانتینرها دکان ساخته اند، و از خانههای گلی و نیمه لمبیده هوتل. پیش هوتل هایش بمبههای آب سرد است. کنار جادهها درختان قد کشیده و سبز ردیف شده اند. کم و بیش تعمیرهای دو منزله با کلکینهای بزرگ ساخته شده اند. رنگهای سبز و آبی روشن این کلکینها جلوه ی دیگر به این شهر میبخشد. از طرف شب چراغهای ضعیف برق در خانههای گلی نمایان میشوند. آخرین بار که علی اینجا آمده بود، چهل سال پیش بود. آن زمان مردم از موشکهای(چراغ) تیلی استفاده میکردند، و چیزی به اسم برق وجود نداشت. خانه ها دور به دور ساخته می شدند، اما حالا خانه بسیار به هم نزدیک بودند. آن زمان سر سبزی و زراعت بیشتر بودند، اما حالا بیشترین زمین ها خشک و بی علف جلوه می کردند. آن زمان ها از اسب برای انتقال استفاده میکردند، اما حالا موتر سایکل و موتر های جیف بیشتر به حرکت اند. علی خوب یادش بود که آن زمان ها مادر اش پشم می ریشید تا اذوقه اطفال خودش را مهیا سازد. نه تنها مادر علی، بلکه تقریبا همه خانم های جاغوری به پشم ریشی، نگه داری از حیوانات، و کشت و کار در مزرعه ها برابر مردها پا میگذاشتند. اما حالا مادرش نبود، سالهاست که او فوت کرده است...علی دوباره به یاد مادرش افتاد و در نبود مادرش سخت گریست. اما خوش بود که بار دیگر به مادر ثانی (وطن اش بعد از این همه سختی ها و مشکلات سفر) سالم رسیده است. دوستان و عقارب سر راه او ریختند و از او استقبال کردند. به خانم و نوزاد آنها خوش آمد گفتند. آنها را به خانه دعوت کردند. بعد از لحظاتی، خانم علی چمدان ها را باز میکند، سوغاتی های آماده شده را به دوستان و اقارب میدهد. چمدان خالی و آماده برای سفر بعدی نگهداری میشود.
در این وبلاک سعی خواهد شد، که به علاوه نوشته های مسوولین وبلاگ کویته و مقالات نویسندگان گرامی، فعالیت های علمی، سیاسی، ورزشی، هنری و فرهنگی دوستان شهر کویته - پاکستان نیز انعکاس داده شود. در ضمن یک بخش مختص به آموزش موضوعات جدید علوم و فناوری گردیده است، که امید مورد استفاده دانش آموزانی که به این وبلاک سر میزنند گردد.