گلی گم گشته ام

داستان از: سایره بتول

کنارِ پنجرۀ اتاقم نشسته بودم و به بیرون نگاه می کردم. به پیراهنِ سبز زمین، به آسمانِ آبی، به پروازِ پرندگان با صد شوق و ذوق، به گل های رنگارنگ، به درختانِ پُر بار می دیدم. در همین لحظاتی که به بیرون نگاه میکردم، صدای زنگ تلفن به گوش ام رسید و ناگهان از آن نگاه پریدم و بطرفِ تلفن دویدم. تلفن را برداشتم، صدای مردانه ای را شنیدم که میگفت:"سلام دخترم، خوبی؟" جواب دادم:"پدر جان، شما هستید؟" گفت:"آری، من ام. پدرت." خیلی شاد شدم. مدتِ هشت سال شده بود که صدای پدرم را نشنیده بودم. پدرم گفت:"دخترم من بر می گردم. چی برایت بیاورم؟" از بس که خوشحال شده بودم، گلویم پُر شده بود و اشکهایم خود بخود می ریخت. گفتم:"پدر جان! من بجز محبت های تو دیگر چیزی لازم ندارم. پدر جان! لطفا زود تر بیا" پدرم گفت:"خوب است دخترم، مادرت و برادرانت کجایند؟" اولین سال در زندگی ام بود که مادرم و برادرانم رفته بودند تا برای ما وسایلِ مکتب بخرند. گفتم:"پدر جان! مادرم با برادرانم بیرون رفته اند." پدرم گفت:"دخترم، من یک هفته بعد می آیم. هر چیزی که به کارِ تان بود، برایم بگویید." گفتم:" درست است، پدر جانم. مادرم که آمد، برایش میگویم." بعد خدا حافظی کرده و تلفن را قطع کرد. از بس خوشحال شده بودم، فورا رفتم خانۀ کاکایم که خانۀ شان نزدیکِ خانۀ ما بود. گفتم:"دخترا! پدرم یک هفته بعد می آید." دختران کاکایم نیز از این مژدۀ من خوشحال شدند. دوباره برگشتم خانه. دیدم مادرم آمده بود. گریه کنان دویدم به طرف آغوش مادرم. مادرم فکر میکرد شاید از اینکه من تنها بوده ام، ترسیده ام، اما گفتم:"مادرجان! پدرم یک هفته بعد می آید، وقتی که شما بیرون رفته بودید، تلفن کرده بود" آنروز ما خیلی خوشحال بودیم، برای اینکه پدرم می آمد. در حالیکه مادرم خیلی خسته و مریض بود، گفت:"دست به دستِ همدیگر بدهیم تا خانه را جمع وجور کنیم." برای آمدنِ پدرم، خیلی آمادگی باید می گرفتیم. من هر روز لحظه شماری میکردم که چی وقت این هفته تمام می شود. خیلی آمادگی های زیاد می گرفتیم و در نهایت روزِ آخر هفته رسید. هیچ باورم نمی شد که امروز پدرم می آید. آنروز همۀ ما خیلی وقت از خواب بیدار شدیم. ما سه فرزند خانواده تصمیم گرفته بودیم که امروز هیچ جایی نرویم. فقط خانه نشسته، برای آمدنِ پدرمان لحظه شماری کنیم. اما مادرم تصمیمِ ما را قبول نکرد و گفت:"نه، این کارِ شما درست نیست. بروید به درس های خود رسیدگی کنید." ما را روان کرد به کورس های مان. داخلِ صنف بودیم، اما فکرهای ما به طرفِ پدرمان بود. آنروز خیلی طولانی شده بود، ساعت هیچ نمی گذشت. وقتی که از کورس به خانه برگشتیم، هر سۀ ما فکر می کردیم که پدرِ ما شاید آمده باشد، اما وقتی که خانه رسیدیم، دیدیم پدر ما نرسیده است. تنها مادرم و عمه ام کیک می پختند تا از مهمانان پدرم پذیرایی کنند. آنروز ما ظهرانه نخورده بودیم و می گفتیم ما با پدرِ مان نان می خوریم. ساعتِ 6 شام بود، که تلفنِ پدرم آمد، همۀ ما بطرف تلفن دویدیم. عمه ام تلفن را بر داشت و گفت:"بلی، سلام!" پدرم گفت:"سلام خواهر جان! خوبی؟" عمه ام گفت:"شکرِ خدا، خوبم. برادر چه وقت می رسی؟" پدرم گفت:" خواهر جان! 15 دقیقه بعد. خیلی تشنه شده ام، برایم چای آماده کنید. خدا نگهدار تا 15 دقیقه بعد." چند دقیقه ای از تلفنِ پدرم نگذشته بود که پای تلویزیون نوشته شد:"هم اینک یک موتر موادِ منفجره، در راه کاروانی که از تفتان به طرف کویته می آمد منفجر شده است. از تعداد کشته شده ها و زخمی ها تا هنوز اطلاع دقیق در دست نیست." آن خبر، پای تلویزیون مرا به شدت ناراحت و دق کرد. نا امیدانه رفتم به طرفِ آشپزخانه، گفتم:"مادر! کاروانی که از ایران به این طرف می آمد، منفجر شده است." مادرم سیلی محکمی به صورتم زد و گفت:"از آدمِ بد، سخنِ بد شنیده می شود. دهنت را ببند" در همین لحظه بود که زنِ کاکایم سراسیمه آمد و به مادرم گفت:"بیا زود که برویم. محمد زخمی شده است." مادرم چادرش را پوشید و رفت. بیشتر از چند ساعت نگذشته بود و من بی قرارتر از همیشه پیشِ آشپزخانه ایستاده بودم، که دیدم مردان جنازۀ ای را بر دوش شان به حویلی ما آوردند. فهمیدم که جنازه پدرم است. مردان همه شان دور ایستادند. من به طرفِ جنازۀ پدرم دویدم و خودم را رویش انداختم و فریاد زنان بیهوش شدم. مادرم، زنهای کاکایم و عمه ام همه فریاد زنان می گریستند. من بعد از چند دقیقه به هوش آمدم، اما پدرم را برده بودند. گلی که سالها برای آمدنش، لحظه شماری می کردم از پیشم دوباره گُم گشت. فقط 15 دقیقه مانده بود که پیدایش کنم، ولی برای ابد از دستش دادم.

در نتیجه حمله بر اتوبوس زایران بیشتر از 25 تن شهید شدند

     در نتیجه حمله بر اتوبوس زایرانی که امشب 21/1/2014م، از تفتان به طرف کویته می آمد، بیشتر از ۲۵ تن شهید و عده ای کثری زخمی شدند. حمله توسط یک موتری انفجاری که در آن در حدود صد کیلو گرام مواد منفجره جابجا شده بود صورت گرفت. اتوبوسها زمانی که از تفتان به طرف کویته می آمدند و در ساحه ای مستونگ می رسند، این حمله صورت می گیرد. بعد از حمله توسط موتر، عده ای از افراد مسلح بر اتوبوس ها شلیک نیز کرده اند. در اثر این حادثه تا اینک بیشتر از ۲۵ تن شهید و عده ای کثیری زخمی شده اند، وضعیت صحی اکثر از زخمی ها وخیم است و احتمال دارد تعداد شهدا بیشتر شود. در بین شهدا و زخمی ها زنان و اطفال نیز شامل اند. تا آنجایی که هویت زایران مشخص شده است، آنها اکثریت شان از علمدار رود اند. مردم و متعلقین شهدا و زخمی ها به شدت خشمگین اند و در ضمن رسیدن به ساحه و کمک به شهدا و زخمی ها بر ضد حکومت وقت شعار می دهند. نیروهای انتظامی ساحه را محاصره کرده است تا کدام حادثه ناخوشگوار دیگر رخ ندهد. اکثر از رهبران پاکستان مثل نوازشریف، عمران خان، زرداری، الطاف حسین و رهبران اهل تشیع حادثه را به شدت محکوم می کنند. حزب دموکراتیک هزاره در ضمن محکوم کردن شدید این حادثه، فردا را در شهر کویته هرتال اعلان کرد و نیز نهادی های شیعی سه روز را سوگ اعلان کرده اند.