داستان علی و فاطمه
داستان از: خاطره افضلی
بود، نبود یکی بود به اسم "علی"، یکی بود به اسم "فاطمه". هر دو بودند خواهر برادر دلسوز برای هم. در سر زمین به اسم کویته، که دیر وقتی آرامش و صلح کوچ کرده بود، زندگی می کردند. هر چی باقی بود: سوگ، اندوه، بیم و ترس برای زنده ماندن بود. خانه ی گلی و کلبه مانندی داشتند که با گلبرگ های عاطفه و مهربانی یک خانواده کوچک گل- گلی اش کرده بودند. پدر فاطمه در مچ صبح و شب مصروف ذغال چیدن بود. بوجی – بوجی ذغال را به پشت می برد و می آورد، سر و صورت اش گاهی سیاه و ذغالی میشدند، لب اش از تشنگی می ترکید و پاهایش از راه رفتن درد میگرفت و می ایستاد، اما در برابر همه ی زحمات اش صرف دلیلی او را زنده می کرد، به بودن اش ارزش میداد، و آن چیزی نبود به جز دیدن روی علی و فاطمه و آینده ی آنها. در ماه فقط سه روز را به خانه سرک می کشید آن هم اگر دست اش با دست مزد و دستان پر از میوه و نان گرم می بود، از رفتن در خانه اش لذت می برد. چون این طوری میتوانست میوه، غذا، خوراک و پوشاک به فامیل خود ارزانی کند. مادر فاطمه هم چون سواد نداشت و هنر نمیدانست لذا بر شانه های شوهرش بیشتر تکیه میداد. خود کفایی را در پخت و پز، پاکی خانه و اولاد هایش می دانست. فاطمه و علی هم صبح ها مکتب میرفتند و ظهر ها به مرکز زبان انگلیسی حاضر بودند.
از سالیانی بود که والدین علی و فاطمه بی وارث بودند و از این نکته ناراحت و نا امیدانه بسر می بردند. بعد نذر، خیرات، و تداوی لازم خدواند فاطمه و علی را به آنها هدیه کرد. فاطمه دو سال و چند ماهی بزرگتر از علی بود، لذا نوازش بیشتر والدین را علی متصاحب می شد. اما حیف که این مهر والدین برای آن دو عمر طولانی نداشت. دیری نپایید و سرنوشت زندگی برای علی و فاطمه طوری دیگری رقم خورد.
آنروز برگهای خزان خشک شده روی حویلی آنها در باد سرد آفتابی میرقصیدند. پلاستیک های خوراکه باب که در کوچه ها از بی پروایی دکانداران و اطفال ریخته شده بودند نیز به هوا بلند معلق می زدند، گرد و خاک هم هوای محیط را آلوده تر کرده بود. تا دور دست ها نه درختی بود، نه شاخه گلی، نه هم سبزه زاری که مانع آنها شود و محیط را خوشگوار کنند. فاطمه و علی در گوشه ی خانه با عدد های کتاب ریاضی در گیر شده بودند. علی با سینه روی زمین دراز کرده بود و فاطمه هم نشسته در کتابچه سوالات را حل می کرد. گوشی مادر به صدا در آمد. فاطمه دوان- دوان گوشی را به مادرش که در آشپز خانه بود، برد. مادر گوشی گرفت تا صحبت کند.
مادر: "الو! سلام، بفرمایید؟ "
آن طرف خط: "......"
مادر:"شما کی استید؟ از کجا زنگ زده اید؟"
آن طرف خط: "......"
مادر: "چی گفتی؟ اوه خدای مه! کی و چی وقت؟ حالا کجاست؟"
آن طرف خط: "......"
فاطمه قیافه مادر را می دید که سفید مثل کاغذ شده بود. فاطمه هم نگران شد. هنوز گوشی قطع نشده بود، اما فاطمه با دلهرگی از مادرش پرسید که کی بود و چی گفت. مادر تا گوشی را قطع کرد به گریه افتاد. فاطمه هاج واج ماند که چی شده بود. فاطمه نزدیک تر کنار مادرش رفت و پرسید: "چی شده؟ کی بود؟ چی گفت؟" مادرش گریه کنان گفت: "از دوستای پدرت بود. گفت که چند ساعت قبل پدرت را در راه مچ بسوی خانه با مرمی شلیک کردند، گفت که زخمی است، اما به حرف اش یقین نمی کنم. بیچاره شدم، من بیچاره شدم." هر دو به گریه افتادند و به سر و صورت می زدند. علی هم از اطاق دیگر به آنها پیوست. کم کم زن همسایه ها جمع شدند. هر کدام به نحوه ای خود تسلی میدادند. مسجد منطقه از مردم محل که از هر طرف سرازیر شدند پر شد. جسد را آورده بودند. علی، فاطمه، و مادر همه به مسجد پا برهنه رسیدند، به سر و صورت میزدند، گریه و ناله سر داده بودند، حال مناسبی نداشتند. هیچ کسی با دیدن حال آنها نمیتوانست نگرید.
نه تنها پدر فاطمه بلکه چند تن دیگر از مردان منطقه را از صفحه هستی برداشته بودند. فاطمه جسد غرقه به خون پدر را دید، همه دنیا در نظرش سیاه و تاریک آمد. شاید آن روز نمایی از قیامت بود. او به چشمان به خواب رفته ای پدرش می دید که باز شدن شان از این به بعد فقط به یک آرزو ماند. لب های به هم چسپیده که سخن شنیدن از آن برایش فقط یک آرزو ماند. دستان چروک زده و بی حرکت اش که به آغوش خواندن اش برایش فقط یک آرزو ماند. او به لباس تکه تکه شده پدرش که بوی خون و باروت می داد، می نگرست، اشک هایش خشک شده بودند. با دفن کردن پدر، مثل آن بود که فاطمه هم مرده بود. قوم و خویش و دوستان آمدند، فاتحه خواندند، بعضی تسلی لفظی میدادند و بعضی با چشمان نمناک شان ابراز همدردی می کردند.
از آن روز فاطمه با همه آرزو هایش خدا حافظی کرد. او و علی بعد از آن روز به مکتب نرفتند، چون توان پرداخت فیس را نداشتند. مادر فاطمه برای شش ماه با بی حوصلگی و صبر تحمل جور زمان را کرد و در نهایت خسته شد، از این که دست اش از نان دادن به دو طفل اش کوتاه بود، خسته شد. از این که منت ایور و خانم ایور را می کشید، خسته شد. از بودن اش در آن چهار دیواری که شوهرش دیگر وجود نداشت، خسته شد. همین که برادرش از راه رسید با او به خانه برادر منزل کرد و علی و فاطمه را تحویل ایور خود کرد. کاکای فاطمه اگر چه انسانی دلسوز بود، اما شش طفل و یک خانم خودش هم بار سنگین بود که بر شانه متحمل بود. از همان جا بود که ظلم خانم کاکای فاطمه بر سر آن دو روز به روز بیشتر شد. خوشی را که فاطمه و علی بین خود قسمت کرده بودند، به دستان خانم کاکایش به غم و افسردگی شدید مبدل شد. علی چون خورد بود، توان لت و کوپ خانم کاکا را نداشت، زود از پا می افتاد و تب می کرد و مریض می شد. بیشتر روز ها بود که هردو فقط شب ها غذای پس مانده دیگران را می خوردند، و فاطمه بیشتر وقتها غذایش را به علی میداد تا شکم برادرش سیر باشد و گرسنه نخوابد. فاطمه روز ها را با زحمت و مشقت زیاد به کار خانه سپری می کرد. کتاب های مکتب اش را گاه گاهی خاک برداری میکرد، صفحه هایش را ورق- ورق میزد و دوباره سر جایش می گذاشت. همیشه دستان اش بر زده و لباس هایش خیس بودند. بیشتر او و علی را در چهار دیواری توالت قایم می کردند تا مگر همسایه ها نبینند و حرف زشت به گوش خانم کاکا نرسد. دختران و پسران کاکای فاطمه به مکتب میرفتند و می آمدند، اما او با علی از رفتن به مکتب محروم شدند چون کسی نبود که فیس ماهوار مکتب آنها را بپردازد. کسی نبود که غم های آنها را مداوا کند یا دست نوازش روی سر آنها بکشد. فاطمه ی که به اسم مددگار هیچ کسی را نداشت، جز خدا و علی گگ.
از کوچه های در به دری تا شهرهای غربت روزگار او برای شما می نویسم. فاطمه دختری که قبل از ریختن اشک، غم ها را چاره کرد و قبل از پخته شدن سن اش توان ایستاده شدن دوباره را تجربه کرد.
روزی در خانه آنها مهمان آمد، یک خانم چاق و رو مهتابی. از قضا در خانه کسی جز فاطمه و علی نبود. مهمان را به مهمات خانه برد. چای دم کرد و نزد خانم آورد. خانم بسیار مهربان بود. فاطمه بوی مادرش را حس می کرد، اما او که مادرش نبود.
مهمان: خب، فاطمه جان! نگفتی، مادرت کجاست؟ شما را اولین باره در این خانه می بینم. شما چی نسبتی دارید با مادر سرور؟
فاطمه با اضطراب تمام گفت: مادرم ما را ترک کرده است و رفته به وطن. ما را همینجا نزد کاکایم گذاشت. مادر سرور خانم کاکایم است.
او به علی اشاره کرد و افزود: این علی، برادرم است.
مهمان: عجب! من تا هنوز نشنیده بودم.
فاطمه کمی جرات کرد و به مهمان نزدیکتر شد.
گفت: اگر یک خواهش از شما کنم، قهرنمی شوید؟
مهمان خود را نزدیک تر کرد و گفت: فاطمه جان، چرا قهر شوم؟ راحت باش!بگو هر چه می گویی."
فاطمه گفت: من و علی را از اینجا با خودت به خانه ببر.
مهمان کمی در فکر شد و پرسید: چرا؟ شما اینجا راحت نیستید؟
فاطمه صد دل را یک دل کرد و با شهامت تمام گفت: نه!
بعد همه ی آنچه را دیده بود بازگو کرد. دل مهمان از سوز زیاد برای آنها سوخت و متذکر شد که حتمن برای حل مشکل آنها اقدام خواهد کرد، اما باید چند روزی صبر می کردند تا او وضعیت را مهیا می کرد. فاطمه از خوشی در خود نمی گنجید. مثلیکه به او دنیا را داده باشند. یک سر تشکری و قدردانی می کرد و این طوری خود را با لیلام کردن از ظلم رهانید.
بعد از آن روز فاطمه به زندگی به چشم امید می دید. دیر ی نپایید که آن زن فاطمه و علی ا از آنجا با خودش برد و یک زندگی جدید به آنها مملو از لطف و عاطفه نثار شان کرد. خدا یاور این زن باد!
















در این وبلاک سعی خواهد شد، که به علاوه نوشته های مسوولین وبلاگ کویته و مقالات نویسندگان گرامی، فعالیت های علمی، سیاسی، ورزشی، هنری و فرهنگی دوستان شهر کویته - پاکستان نیز انعکاس داده شود. در ضمن یک بخش مختص به آموزش موضوعات جدید علوم و فناوری گردیده است، که امید مورد استفاده دانش آموزانی که به این وبلاک سر میزنند گردد.