نوشته: عبدالله رفیعی

     پنج و یا شش سال قبل در روز اول عید ریزه "عید سعید فطر" حوالی ساعت هشت صبح زنگ دروازه نواخته شد. من به طرف دروازه رفته و بعد از آن که دروازه را باز کردم، دیدم جواد در حالی که یک پاکت چاکلیت در دستش است، عاجزانه بغل دروازه ایستاده است. جواد تا مرا دید، به طرفم لبخند زده و بعد از سلام، دستم را گرفته و با تقدیم نمودن پاکت چاکلیت عیدم را تبریگ گفت. من نیز بعد از آنکه به نوبه خودم عید اش را تبریگ گفتم، با یک دستم دروازه را باز گرفته و گفتم، که جواد جان بفرمایید خانه، ولی وی قبول نکرد. من هرچه بیشتر اصرار کردم، جواد در مقابلم مقاومت کرده و حاضر به زحمت دادنم نشد. او بعد از خدا حافظی از آنجا رفت.

     بعد از عید، روزی که مکتب دوباره شروع شد، در ساعت تفریح با خنده و گفتن این جمله، که دیگران در روزهای عید کارت و یا گل می آورند، ولی جواد برای من چاکلیت آورده بود، حادثه چاکلیت آوردن جواد را با استادان قصه کردم. استادان عده شان خندیدند و عده شان جواد را تحسین کردند، ولی در جمله آنها استادی، که نگران صنف جواد بود، گفت، جواد یک شاگرد لایق، با تربیت و با اخلاق است، ولی متاسفانه غریب می باشد. جواد پول کتابچه خریدنش را ندارد، ولی آفرین به غیرت و همت اش، که شما را فراموش نکرده و قرار توانش برای شما هدیه تقدیم کرده است. این سخنان نگران صاحب، همه استادان را متاثر، ولی مرا از همه بیشتر متاثر و شرمنده ساخت. بعد از آن روز من در خلال درس دادنم، بعضی اوقات احوال جواد را از وی جویا می شدم و بعضی اوقات او را تشویق به درس خواندن،  ادامه تحصیل و استفاده درست از اوقات بیکاری اش  می کردم. جواد اگرچه شاگرد ممتاز و پر تلاشی بود، ولی غیر حاضری اش نسبت به دیگر شاگردان بیشتر بود. روزی از وی علت غیر حاضری اش را پرسیدم، در جوابم گفت، استاد محترم وضعیت اقتصادی ما خوب نیست. من روزهایی که مکتب نمی آیم، کار می کنم، تا در تامین مخارج خانه با پدرم همکار باشم.

     از آن روزهای نوجوانی جواد، ماه ها و سال ها گذشت، تا اینکه جواد پارسال از لیسه اش با کسب درجه عالی فارغ شد. بعد از فراغت اکثریت از صنفی های جواد، برای سپری نمودن کانکور و ادامه تحصیل افغانستان رفتند، ولی جواد با آنکه بیش از حد علاقه به تحصیلات عالی داشت، نتوانست در کانکور شرکت کند. وی مشکلات اقتصادی اش را عامل نرفتنش عنوان می کرد، ولی تذکر می داد، که امسال درسهای انگلیسی و کامپیوتر اش را تکمیل نموده و سال دیگر حتما برای ادامه تحصیل و سپری نمودن کانکور افغانستان خواهد رفت. جواد بر این باور بود، که به کمک دانش انگلیسی و کامپیوترش، در ضمن آنکه در کابل می تواند کار کند و مخارج تحصیلات اش را به دست آورد، به آسانی می تواند تحصیلات عالی اش را نیز فرا گیرد.

***

     امروز جمعه 6-5-2011 میلادی، صبح وقت، زمانی که بر روی صفحه فیس بوکم می خواستم گزارش حادثه حمله افراد ناشناس مسلح را بر اطفال و نوجوانان ورزشکار هزاره، در نزدیک هدیره هزاره تاون، که در نتیجه آن ده نفر شهید و عده ای زخمی شده بودند، نشر کنم، یک اس ایم ایس از اسد سرخوش دریافت کردم، که در آن وی نوشته بود، که استاد متاسفانه در حادثه صبح امروز همصنفی ما "جواد" نیز شهید شده است. این پیامک بعد از حادثه صبح، شوک دیگری بود، که بر من وارد شد. اصلا باورم نمی شد، که جواد را از دست داده باشیم. برای لحظه ای تمام خاطرات و آرزوهای جواد از پیش چشمانم گذشت و اشک در چشمانم حلقه زد...

     در صفحه فیس بوک، بالا و پایین می رفتم، که متوجه پیام آقای جوادی شدم. وی نوشته بود، که: "پیامد های مرگ بن لادن چون پتکی بر مردم بی دفاع هزاره کویته فرود آمد..." خاطرات و آرزوهای جواد و این پیام آقای جوادی هردو از پیش چشمانم می رفتند و می آمدند. در دلم گفتم، مرگ ذلت بار اسامه بن لادن آنهم در عقب سپر دفاعی اش، که از یک انسان بود، به یکی از مهمترین خبر قرن بیست و یک تبدیل شد، ولی شهادت مظلومانه جواد چه؟ آیا برای شهادت جواد حد اقل کسی افسوس خواهد کرد. آیا صدای مظلومیت جواد را کسی خواهد شنید؟ و یا بر عکس خودش را به خاطر ورزش نمودنش و در مقابل گلوله دشمن قرار گرفتنش، متهم خواهند کرد...؟

     از خانه بیرون شدم، تا در جای حادثه رفته و از نزدیک جویای احوال شوم. زمانی، که به قبرستان هزاره تاون رسیدم، دیدم عده ای پریشان و پراکنده با سر و صورت پر خاک بر روی سرک بای پاس نشسته اند، عده ای هم در حال حفر کردن یک قبر دسته جمعی هستند  و عده ای هم گاهی اینطرف و گاهی آنطرف می روند. تقریبا یک ساعت بعد تر دیدم، عده ای با موتر های جدید شان ظاهر شدند و به دوکانداری و بازار گرمی شان توسط وعظ و نصیحت کردن شروع کردند و رسانه ها را برای ثبت کردن صداهای دلنشین شان فراخواندند.

          بعد از شنیدن سخنان تهیکداران، به طرف ساحه ایکه قبر دسته جمعی، توسط چند نفر کنده می شد، رفتم. زمانی، که آنجا رسیدم، دیدم، که کاکای جواد پیش چند نفری که قبر را حفر می کنند، عذر و زاری می کند، که پسر برادر من نیز امروز شهید شده است، ولی ما از چنده شما نمی باشیم، آیا شما لطف نموده اجازه می دهید، که پسر برادرم نیز در همین جا با دیگران یکجا دفن شود...؟