نوشته: حامد میر

ترجمه: عبدالله رفیعی

منبع: روزنامه جنگ، مورخ 30/5/2011 میلادی

     بعضی از حوادث در ذهن انسان برای همیشه باقی می ماند. من هم یک حادثه را هیچوقت از یاد برده نمیتوانم. سال 1990م، در یکی از بعد از ظهر ها در اطاق گزارش روزنامه جنگ در لاهور مصروف کاری بودم، که ریس بخش گزارشات آقای انجم رشید با عجله داخل اطاق شده و برایم  گفت، که به طرف بهایی گیت بروم و گزارش تهیه کنم، زیرا در آنجا چند دقیقه قبل انفجاری صورت گرفته است. اگرچه تهیه گزارش وظیفه کسی دیگر بود، ولی در آن روز جمیل چشتی رخصت بود و همکارش نیز برای تهیه گزارش جایی دیگر رفته بود. من چون برای انجم رشید، همه کاره بودم، لهذا وی به من حکم داد، تا رفته و گزارش آماده نمایم. من همراه با عکاس به طرف بهایی گیت می رفتیم، که در مسیر راه یک عکاس دیگر به ما گفت، که انفجار در ایستگاه راه آهن صورت گرفته است. صدای انفجار به اندازه ای بلند بود، که نصف از شهریان لاهور فکر می کردند، در نزدیکی آنها به وقوع پیوسته است. بعد از چند دقیقه ما به محل انفجار رسیدیم. هر طرف پارچه های از گوشت پراکنده بود. چشم من به یک سر افتاد، که بالای سیم برق آویزان مانده بود. سر متعلق به کدام زن معلوم میشد، زیرا از موهای دراز آن مشخص بود. بعد از چند لحظه مشاهده کردن من ترسیدم و دلم لرزید، شروع به استفراغ کردن کردم. دوست عکاسم به من گفت، خودت را کنترول کن. تو اینجا برای تهیه گزارش آمده ای، نه برای استفراغ کردن. من از کسانی که در چهار اطراف بودند، در رابطه به انفجار سوالاتی کردم و بعد دوباره توجه ام به طرف سر آویزان شده بر سیم  برق جلب شد. کسی برایم گفت، که این زن را چند دقیقه قبل از حادثه در حالی، که از مکتب کویین میری اسکول با دختر کوچکی بر می گشت و در یک دستش دستکول دخترک را گرفته و با دست دیگرش دست وی را گرفته بود، دیده است. من در تلاش دخترک شدم. گفتند، که دختر زخمی شده بود و به شفاخانه انتقال داده شده است. در انفجار مجموعا هفت نفر کشته شده بودند. زمانی که من به شفاخانه رسیدم، دخترک از بین رفته بود. جسد وی را با سر بدون تن مادرش یکجا در سردخانه شفاخانه گذاشته بودند. به خاطر تهیه گزارش این انفجار من چند روز نتوانستم غذا بخورم. بعد از آنروز من از دوست گزارشگرم، جمیل چشتی چندین بار پرسیدم، که کی انفجار ها را هدایت و انجام می دهد؟ چرا آنها بازداشت نمی شوند؟ من از چندین افسر ارشد پولیس خواهش کردم، که زمینه ملاقتم را با دهشت افگنان مساعد بسازند، زیرا من می خواستم ببینم، که دهشت افگنان چگونه می باشند.  

     در سال 1993م، در شهر بمبی هندوستان، انفجاری شد، که در نتیجه آن بیشتر از دوصد تن ازبین رفتند. چند روز بعد از این انفجار یک از کارمندان دولت مرکزی، نامه ای را برای من نشان داد، که در آن از طرف حکومت مرکزی به حکومت ایالت پنجاب نامه ای نگاشته شده بود. در نامه ذکر شده بود، که هندوستان برای انجام انفجار در لاهور کسانی را فرستاده است. من کاپی ای از این نامه را دریافت نموده و خبر آنرا به اطاق خبر فرستادم. زمانی که خبر بر روی میز خبر قرار داشت، ویرایشگر بخش خبر ها آقای جواد نظیر در گوشه ای از من سوالات زیادی در رابطه به آن کرد. روز بعد آن خبر سرخط اکثر از رسانه ها شده بود. صبح آن در جلسه گزارشگران، آقای انجم رشید در حالی که سرش را گرفته بود، همرای پرویز رشید صاحب می گفت، که حامد میر امروز برای خودش یک مصیبت بزرگ خلق کرده است... جلسه ختم نشده بود، که در لاهور انفجارات شروع شد. در ایستگاه راه آهن، در نزدیک پوسته رینجرز و نزدیک ساختمان محکمه ایالتی انفجار هایی صورت گرفت. حالا من یقین پیدا کرده بودم، که هندوستان در کشور ما و بعضی از افراد کشور ما در هندوستان انفجارات را سازمان می دهند، ولی من نتوانستم همراه انفجار گران ملاقاتی داشته باشم.

     در سال 1996م، پولیس لاهور مسوول انفجار شفاخانه شوکت خانم – لاهور را، که یک نوجوانی به نام اسحاق بود، بازداشت کرد. اسحاق از قوم میراثی و باشنده یکی از دهکده های سرحدی پاکستان و هندوستان بود. خان قریه، پدر اسحاق را در ملاعام سیلی زده بود. اسحاق به خاطر انتقام گیری از خان، شامل یک گروه قاچاق شده بود. روزی، در حالیکه وی موادی را قاچاق می کرد، توسط مرزبانان هندی بازداشت شد. وی به این صورت دهشت افگن شد. یکی از آفیسر های پولیس لاهور به نام شفقت احمد، اسحاق را با مواد منفجره بازداشت کرده بود. آقای شفقت احمد، زمینه ملاقات مرا با اسحاق مساعد کرد. من با وی مصاحبه کردم، ولی باورم نمیشد، که به خاطر ظلم یک خان، اسحاق دهشت افگن شده باشد. من برای تحقیقات بیشتر به دهکده وی رفتم و در آنجا دریافتم، که خان منطقه با بستن ریسمان به گردن پدر اسحاق، وی را در دهکده کشانده است. از آن روز به بعد اسحاق قسم یاد کرده بود، که انتقام پدرش را از خان با عمل متقابل خواهد گرفت. من متاسف از این بودم، که یک پاکستانی و مسلمان، به جای  انتقام از پدرش، آله دست هند قرار گرفته و دست به کشتار مردم پاکستان می زد. این حادثه مربوط به زمانی میشود، که ما تا هنوز اسم اسامه بن لادن را نشنیده بودیم و نمی فهمیدیم، که حمله انتحاری چیست؟ بعد یازدهم سپتمبر 2001م، آمد. ما به خاطر نجات پاکستان، به آمریکا اجازه دادیم، که از سرزمین ما استفاده نموده و افغانستان را بمبارد مان نماید، لیکن افسوس که ما نتوانستم پاکستان را محفوظ نگهداریم. آمریکا به کمک پاکستان، افغانستان را اشغال کرد و از زمانی که در آنجا قدم گذاشته است، همه روزه در پاکستان انفجار هایی صورت می گیرد. بعد از هر انفجاری، من به یاد حادثه آویزان بودن سر بر سیم برق و اسحاق می افتم.

     بعد از حادثه حمله بر پایگاه نیروی دریایی مهران در کراچی، یکی از دوستان خبرنگارم از قندهار برایم تلفون کرد. وی گفت، که به تاریخ پانزدهم اگست 2009م، طالبان بر پایگاه ناتو در کابل حمله کرد. به تاریخ نوزدهم می 2010م، طالبان بر میدان هوایی بگرام حمله کرد، که بعد از چهار ساعت جنگ حمله شان ناکام شد. به تاریخ بیست و دوم می 2010میلادی، بالای میدان هوایی قندهار حمله صورت گرفت.  به تاریخ سوم جون 2010م، یکبار دیگر بر میدان هوایی قندهار حمله صورت گرفت، که ناکام شد. به تاریخ سیزدهم نومبر 2010م، بر میدان هوایی جلال آباد حمله انتحاری صورت گرفت و طی آن طالبان دو ساعت مقاومت کردند. به تاریخ سی اگست 2010م، در اثر حمله بر پایگاه ناتو در پکتیا بیشتر از هشتاد نفر کشته شدند. وی اضافه کرد در طول یکسال چندین حمله بر میدانهای هوایی مختلف صورت گرفت، که ناکام شدند، ولی بر پایگاه نیروی دریایی مهران در کراچی فقط یک حمله صورت گرفت، که کامیاب شد، به خاطریکه در نتیجه آن دو طیاره جاسوسی شما از بین رفت. من به خبرنگار افغان گفتم، که صریح تر صحبت کن. وی گفت، که مسوولین دولت افغانستان در خفا خوشحال اند و می گویند، که ما انتقام حمله بر شش میدان هوایی خود را گرفتیم. ما چگونه متحد هستیم، که بر علیه یکدیگر دست به سازش می زنیم.  با شنیدن این سخنها، من به یاد اسحاق افتادم، که پاکستانی و مسلمان است. او از خانه اش بیرون شده بود، تا انتقام پدرش را بگیرد، ولی به جای آن جان بی گناهان را گرفته و دل دشمنان را خوش می کرد.